پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)
اهل بینش ؛ مردم بصیر و بینا. اهل بصیرت : ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش. نظامی.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
زاد فی الطنبور نغمة. [ دَ فِطْ طُم ْ رِ ن َ م َ ] ( ع جمله فعلیه ) مثل است. ( آنندراج ) ( امثال وحکم دهخدا ) . کنایه از: بر آتش دامن زد. مصیبتی بر مص ...
در سماع آمدن ؛ در رقص و پایکوبی آمدن : بیار ای لعبت ساقی بگوی ای کودک مطرب که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی. سعدی. بهار آمد که هر ساعت رود خ ...
در سماع آوردن ؛ بوجد ورقص آوردن : چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق تر. مولوی. گلبنان پیرایه بر خود کرده اند بلبلان را درسماع آورده ا ...
نسبت پذیر. [ ن ِ ب َ پ َ ] ( نف مرکب ) قبول نسبت کننده . تعلق پذیر. مربوط. متعلق : همه بود را هست اوناگزیربه بودِ کس او نیست نسبت پذیر. نظامی .
نسبت پذیر. [ ن ِ ب َ پ َ ] ( نف مرکب ) قبول نسبت کننده . تعلق پذیر. مربوط. متعلق : همه بود را هست اوناگزیربه بودِ کس او نیست نسبت پذیر. نظامی .
نسبت دادن. [ ن ِ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) منسوب کردن. ( یادداشت مؤلف ) . بستن به. اسناد : کدو بود چاهی تهی از فروغ به او نسبت نور دادن دروغ. ملاطغرا. ...
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
خود را به کسی بستن : [عامیانه، کنایه ] خود را به کسی نسبت دادن.
خود را به کسی بستن : [عامیانه، کنایه ] خود را به کسی نسبت دادن.
خود را به کسی بستن : [عامیانه، کنایه ] خود را به کسی نسبت دادن.
نسبت خود به ( سوی ) کسی بردن ؛ خود را بدان منتسب ساختن : بخردی باید و دانش که شود مرد تمام تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم. ناصرخسرو.
نسبت خود به ( سوی ) کسی بردن ؛ خود را بدان منتسب ساختن : بخردی باید و دانش که شود مرد تمام تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم. ناصرخسرو.
هم نسبتی ؛ پیوستگی. تعلق. ارتباط : نبی آفتاب و صحابانش ماه به هم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
به نسبت ؛ در مقایسه. در سنجش : زر که بر او سکه مقصود نیست آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است. نظامی. با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت با روی تو نیکو نبود ...
به نسبت ؛ در مقایسه. در سنجش : زر که بر او سکه مقصود نیست آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است. نظامی. با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت با روی تو نیکو نبود ...
دیر غم ؛ کنایه از کلبه احزان ، خانه غم و اندوه : آن همه یک دو سه دیر غم دان نه سدیر است و نه غمدان چه کنم. خاقانی.
دل ( کسی ) گرفتن از چیزی / کسی
دل ( کسی ) گرفتن از چیزی / کسی
دل ( کسی ) گرفتن از چیزی / کسی
دل ( کسی ) گرفتن از چیزی / کسی
کز صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به کجا حافظ
خراب . مست. لایعقل. بیخود از شراب. مست طافح. ( از برهان قاطع ) ( از رشیدی ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ) . سیاه ...
خراب . مست. لایعقل. بیخود از شراب. مست طافح. ( از برهان قاطع ) ( از رشیدی ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ) . سیاه ...
خراب . مست. لایعقل. بیخود از شراب. مست طافح. ( از برهان قاطع ) ( از رشیدی ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ) . سیاه ...
همی
همی
حضور . مقابل تفرقه و تشتت. مقابل بر رفت : حضورش پریشان شد و کار زشت سفر کرد و برطاق مسجد نوشت. سعدی. می ترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو ...
حضور . مقابل تفرقه و تشتت. مقابل بر رفت : حضورش پریشان شد و کار زشت سفر کرد و برطاق مسجد نوشت. سعدی. می ترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو ...
حضور . مقابل تفرقه و تشتت. مقابل بر رفت : حضورش پریشان شد و کار زشت سفر کرد و برطاق مسجد نوشت. سعدی. می ترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو ...
حضور یافتن ؛ حاضر شدن.
کزو همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کِی مانَد آن رازی کزو سازند محفل ها حافظ
بزم سنگین . [ ب َ م ِ س َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بزمی که در آن مردم کثیر جمع باشند. ( از مصطلحات از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : رخش شد محفل آرا ش ...
محفل گردان لهجه و گویش تهرانی سردمدار
خودکام. [ خوَدْ / خُدْ] ( ص مرکب ) خودرای. متکبر. خودسر. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) . کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک په ...
خودکام. [ خوَدْ / خُدْ] ( ص مرکب ) خودرای. متکبر. خودسر. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) . کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک په ...