پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)
معدلت قرار ؛ عادل. دادگر. ( ناظم الاطباء ) .
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
اهل قرار ؛ کنایه از شهرنشین : غَنِّنا غَناءَ اهل القرار؛ یعنی اهل حضر که در منازل خود مستقرند نه غناءاهل بادیه که همواره در حرکتند. ( از اقرب الموارد ...
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
اهل قرار ؛ کنایه از شهرنشین : غَنِّنا غَناءَ اهل القرار؛ یعنی اهل حضر که در منازل خود مستقرند نه غناءاهل بادیه که همواره در حرکتند. ( از اقرب الموارد ...
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
خود ( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توا ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
خود ( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توا ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.
بخودی خود
- بخودی ِ خود؛ بی واسطه. بی محرکی. بی عامل خارجی : کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان بخودی خود آمده ست ایدر. فرخی.
نه بس روزگار ؛ مدتی قلیل. زمانی کوتاه : از عمعق پرسید که شعر. . . رشیدی را چون می بینی گفت. . . قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. ...
نه بس روزگار ؛ مدتی قلیل. زمانی کوتاه : از عمعق پرسید که شعر. . . رشیدی را چون می بینی گفت. . . قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. ...
بدروزگار ؛ بدبخت. ضد به روزگار.
بِه روزگار ؛ خوشبخت.
به روزگار حضرت عمر . . . . . . . . . . . . . . .
یاد خوشش باد یادش خوش باد
یاد خوشش باد یادش خوش باد
یاد خوشش باد یادش خوش باد
شدن بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
مبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا حافظ سیب زنخدان = گِردی چانه راکه شبیه سیب است. سیب زنخدان گویند. خواجه ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
ازین . چنین. ( غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو ) : ازین جائی ندیده ام ؛ یعنی چنین جائی ندیده ام. رجوع به از این و زین شود.
ازین
ازین . چنین. ( غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو ) : ازین جائی ندیده ام ؛ یعنی چنین جائی ندیده ام. رجوع به از این و زین شود.
بینش . در اینجا به معنی دیده / چشم به کار رفته است . چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست کجا رویم بفرما ازین جناب کجا حافظ
بینش . در اینجا به معنی دیده / چشم به کار رفته است . چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست کجا رویم بفرما ازین جناب کجا حافظ
اهل بینش ؛ مردم بصیر و بینا. اهل بصیرت : ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش. نظامی. اولوالابصار