پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)
عذر تقصیر. [ ع ُ رِ ت َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوزش خواهی. از گناه : انابت مفید نباشد، نی راه بازگشتن آنگاه مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن. ( کلیل ...
( زیره آب دادن ) زیره آب دادن. [ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) فریب دادن و وعده دروغ نمودن ، چه زیره را بوعده آب فریب داده پرورش دهند. ( از فرهنگ رشیدی ) ...
عذر تقصیر. [ ع ُ رِ ت َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوزش خواهی. از گناه : انابت مفید نباشد، نی راه بازگشتن آنگاه مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن. ( کلیل ...
عذر تقصیر. [ ع ُ رِ ت َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوزش خواهی. از گناه : انابت مفید نباشد، نی راه بازگشتن آنگاه مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن. ( کلیل ...
عذر تقصیر. [ ع ُ رِ ت َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوزش خواهی. از گناه : انابت مفید نباشد، نی راه بازگشتن آنگاه مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن. ( کلیل ...
خط پشت لب . [ خ َطْ طِ پ ُ ت ِ ل َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که بر پشت لب درآید، سبیل تازه بروئیده : تا سبزه ٔ خط از لب جانان برآمده دود از نها ...
جانان
جانان
جعد شتر ؛ کنایه از بسیاری پشم است در بدن مردم. ( برهان قاطع ) .
جعد شتر ؛ کنایه از بسیاری پشم است در بدن مردم. ( برهان قاطع ) .
جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. ( برهان قاطع ) .
جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. ( برهان قاطع ) .
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
راز گشادن ؛ آشکار شدن راز. افشا کردن راز : بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست. فردوسی. به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که ...
افتادن روی دادن. دست دادن. پیش آمدن. کسی را پیش آمدن. حادث شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر ...
افتادن روی دادن. دست دادن. پیش آمدن. کسی را پیش آمدن. حادث شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر ...
افتادن روی دادن. دست دادن. پیش آمدن. کسی را پیش آمدن. حادث شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر ...
افتادن روی دادن. دست دادن. پیش آمدن. کسی را پیش آمدن. حادث شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و از آن کفچ چکان بر ...
از وطن افتادن ؛ بغربت رفتن. از وطن دور شدن : این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. ( تاریخ بیهقی ص 606 ) .
نمودن دیده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه کردن. مشهود گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به چشم رسیدن. به نظر رسیدن : پدید تنبل او ناپدید مندل اوی دگر نمای ...
نمودن دیده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه کردن. مشهود گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به چشم رسیدن. به نظر رسیدن : پدید تنبل او ناپدید مندل اوی دگر نمای ...
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
تبدیل یافتن . [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) تغییر پذیرفتن . تبدیل شدن . تغییر یافتن . تغییر کردن : چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش چون شمع تافت ...
تبدیل یافتن . [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) تغییر پذیرفتن . تبدیل شدن . تغییر یافتن . تغییر کردن : چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش چون شمع تافت ...
زاویه نشینی . [ ی َ / ی ِ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عزلت اختیار کردن . گوشه نشینی . از مردم دوری گزیدن . انزواء. تزوی . و رجوع به زاویه گرفتن شود.
زاویه نشینی . [ ی َ / ی ِ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عزلت اختیار کردن . گوشه نشینی . از مردم دوری گزیدن . انزواء. تزوی . و رجوع به زاویه گرفتن شود.
زاویه. [ ی َ / ی ِ ] ( ع اِ ) کنج و بیغوله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنج و گوشه. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) . در لغت بمعنی رکن است. ( کشاف ...
زاویه. [ ی َ / ی ِ ] ( ع اِ ) کنج و بیغوله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنج و گوشه. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) . در لغت بمعنی رکن است. ( کشاف ...
تغییر بالین ؛ گردانیدن بالین از طرفی بطرفی. ( آنندراج ) : جلوه برق است در میخانه هشیاری مرا از پی تغییر بالین است بیداری مرا. صائب ( از آنندراج ) .
پیمانه کشی . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] ( حامص مرکب ) عمل پیمانه کش . شرابخواری . ( آنندراج ) : مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست که به پیمانه ...
پیمانه کشی . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] ( حامص مرکب ) عمل پیمانه کش . شرابخواری . ( آنندراج ) : مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست که به پیمانه ...
مصالح هر چیزی ؛ اجزای آن چیز. ( ناظم الاطباء ) . لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ : در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام طی نشد افسانه های درد جانفرس ...
ندانم کاری ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کاری ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
اَهلِ صِلاح؛ کسانی که خیرخواه و اهل صلح و آشتی اند؛ کسانی که میانجی گری می کنند و می خواهند دعوا یا دشمنی یا جنگی را به سمت آشتی و دوستی و صلح ببرند.
صلاح دید. [ ص َ ] ( مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) تجویز. مصلحت دیدن . صلاح جستن . صوابدید. رجوع به صلاح و صلاح دانستن و صلاح اندیشیدن شود.
صلاح کردن. [ ص َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مشورت کردن. رای زدن. تدبیر کردن : اکنون بازگرد تا من با وزیران خود صلاح کنم. ( قصص الانبیاء ) . رجوع به صلاح شو ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...