پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
شست افکندن ؛ یا فکندن یا درفکندن ؛ دام ماهی گیری انداختن. قلاب انداختن به آب گرفتن ماهی را : بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام تا در آن شست سبک ...
ضرب شست نشان دادن ؛ کنایه از قدرت نمایی کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
شست بستن ؛ تیراندازی کردن. به تیر بستن : هرجا که بلند شست بستی پروازکنان نشانه برخاست. ظهوری ترشیزی ( از آنندراج ) . شست بر هر دل که بندد می کشد در ...
شست گرفتن ؛ نشانه گیری کردن. انگشت در زهگیر کمان نهادن تیراندازی را : غلامان ترکم چو گیرند شست ز تیری رسد لشکری را شکست. نظامی ( از آنندراج ) .
- شستش خبردار شدن ؛ به او الهام شدن. پیش بینی کردن. پی بردن به. ( یادداشت مؤلف ) . از موضوع اطلاع یافتن. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
تیر از شست برگشادن ؛ انداختن تیر. افکندن تیر : شاه کآن تیر برگشاد ز شست ایستاد و کمان گرفت به دست. نظامی.
- شستش خبردار شدن ؛ به او الهام شدن. پیش بینی کردن. پی بردن به. ( یادداشت مؤلف ) . از موضوع اطلاع یافتن. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
مزاج شریف ؛ خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. ( ناظم الاطباء ) .
احوال شریف ؛ تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
حال شریف ؛ احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
مجلس شریف ؛ محکمه قضاوت. ( ناظم الاطباء ) .
شریف و وضیع یا وضیع و شریف ؛ مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. ( از ناظم الاطباء ) . خرد و بزرگ. ( یادداشت مؤلف ) : در سرای گشاده ست بر وضیع و شر ...
شریف و وضیع یا وضیع و شریف ؛ مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. ( از ناظم الاطباء ) . خرد و بزرگ. ( یادداشت مؤلف ) : در سرای گشاده ست بر وضیع و شر ...
شریف الوجود ؛ عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. ( از ناظم الاطباء ) .
شریف کش ؛ قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار : ای چرخ شریف کش که دونی جان را دیت از دهات جویم. خاقانی.
شریعت اسلام ؛ شریعت محمدی. دین اسلام. ( یادداشت مؤلف ) .
شریعت محمدی ؛ شریعت اسلام. دین اسلام. دین محمدی. ( یادداشت مؤلف ) .
- شریان صدغ ؛ شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . رجوع به همان متن شود.
شریان وریدی ؛ از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد. . . و آن کوچکترین شرایین است. ( از بحر الجواهر ) . رجوع به همان متن شود.
شریان یافوخ ؛ شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او ماده آب و ...
نفس شره آلود ؛ نفس آلوده پرخوری و شکم پرستی. ( از ناظم الاطباء ) . || میل و رغبت. ( ناظم الاطباء ) . || اشتها. ( ناظم الاطباء ) : آن یکی می خورد نان ...
شریان بازی ؛ ( در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم ) : اطفال کرشمه را به عهدت شریان بازی کرشم ...
به شره ؛ حریصانه. آزمندانه : خود رابه شره در کارهای مخوف اندازد. ( گلستان سعدی ) .
- کلاس شروع ؛در سابق بر کلاس تهیه اطلاق می شد و پیش از کلاس اول کودکان ، را برای تعلیم آماده می کردند.
شروه خوان ؛ آنکه به آهنگ شروه خواند : از زبان دانیش در طرف چمن افکنده شور بلبلان پهلوی گو قمریان شروه خوان. ظهوری ( از بهار عجم ) .
شروع افتادن ؛ شروع شدن. آغاز گشتن : اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه. . . خوض و شروع افتد. ( سندبادنامه ص 18 ) .
شرمسار ساختن ؛ شرمسار کردن. شرمنده کردن. خجل کردن : ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش مرا چو روی شفق شرمسار می سازد. خاقانی.
شکستن شرم ؛ از میان رفتن حیا. جسورو گستاخ شدن : شرم مجلسها شکست از شیوه های مضحکت خلق را چون زعفران از بس که خندانیده ای. شفیع اثر ( از آنندراج ) .
شرم مرد ؛ عورت مرد. حوثر. ( یادداشت مؤلف ) . طرحب. طرطب. قبلس. ( منتهی الارب ) . آلت رجولیت. نره. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شرم زن ؛ آلت انوثیت. فرج. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شرم و حیا ؛ انفعال و شرمندگی.
شرم کشیدن ؛ خجالت کشیدن. شرم داشتن : توبه گستاخی است شرم از روی رحمت می کشم معصیتهای پریشان را فراهم می کنم. ناصر علی ( از آنندراج ) .
شرم نهادن ؛ شرم را کنار گذاشتن. از خجالت و کم رویی دست برداشتن : چند بی برگ و نوا صبر کنی شرم بنه عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای. انوری ( از آنندر ...
شرم ساخته ؛ شرمی که به تکلف باشد و در واقع نباشد و قریب به این معنی شرم حضور و شرم حضوری بود که گذشت. ( آنندراج ) : شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد شهب ...
شرم شیر ؛ شیر به حیا مشهور است و گرگ به وقاحت مذکور. ( از عقد العلی ) : شرم شیران راست نی سگ را بدان که نگیرد صید از همسایگان. مولوی ( از امثال و حک ...
شرم حضوری ؛ شرم حضور. رودروایستی. خجلت کشیدن در حضور بزرگی. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ترکیب شرم حضور شود.
شرم خاستن ؛ شرم و حیا دست دادن. خجالت کشیدن. خجلت زده شدن : مرا از بزرگان همی شرم خاست که گویند گنج و سپاهت کجاست ؟ فردوسی.
شرم خوردن ؛ شرم کردن. خجالت کشیدن : در بزم رشک برده از او شاخ در خزان در بذل شرم خورده از او ابر در بهار. انوری ( از آنندراج ) .
شرم باریدن از. . . ؛ آثار شرم و حیا از ظاهر او آشکار بودن. شرم بسیار داشتن : که گفته است در ابر سفید باران نیست که شرم حسن ز روی نقاب می بارد. صائب ...
شرم به یک سو نهادن ؛ از حیا و شرم دست برداشتن. وقاحت کردن : شرم به یکسو نه ای عاشقا خیز و بدان [ گیسو ] اندر بشل. ابوشکور بلخی.
شرم حضور ؛ شرم حضوری. حجب و حیا نشان دادن در پیش کسان. ( از یادداشت مؤلف ) . خجلت کشیدن در حضور بزرگی. رودروایستی. ( فرهنگ فارسی معین ) : پنجه شرم ح ...
شرم انگیز ؛ شرم آور. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به شرم آور شود.
شرم آب شدن ؛ ظاهراً غرق خجلت و انفعال شدن. از بسیاری شرم و حیا آب شدن : شاب نه ای چونکه بشویی همی شرم کن از روی مشو شرم آب. ناصرخسرو.
شرم آوردن ؛ شرم کردن. خجالت کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
شرم باد ؛ با فعل دعایی به صورت شرم باد. شرم بادت به کار می رود : در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند ...
دل را بشرم آوردن ؛ کنایه از خجالت کشیدن : بترس از خداوند خورشید و ماه دلت را بشرم آور از روی شاه. فردوسی.
بشرم ؛ از سر شرم. از روی شرم و خجلت. با شرم و حیا : نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت با بنه میر، قصد رفتن داری. فرخی. خدایگان جهان روی را به لشکر کرد بشر ...
بشرم آوردن ؛ خجلت زده کردن. شرمسارساختن. شرمنده کردن : ز پای و رکیبش همی مهر من بجنبد بشرم آورد چهر من. فردوسی.
بشرم در افتادن ؛ شرمنده شدن. حالت شرم و خجلت دست دادن : به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی.
از شرم آب شدن ؛ خجلت بسیار کشیدن. غرق شرمساری شدن : خاطراو آب حیوانست و خاقانی ز شرم آب شد تا گرد او بر آب حیوان چون نشست . خاقانی ( دیوان چ سجادی ص ...