پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٠٠٤)
رومی و زنگی ؛ زنگی و رومی. رومی و هندی. کنایه از روز و شب. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از برهان ) ( از شرفنامه منیری ) : تا پی ازین زنگی و رومی تر ...
رومی وش ؛کنایه از روشن و تابان : بیا ساقی آن می که رومی وش است به من ده که طبعم چو زنگی خوش است. نظامی.
رومی و هندو ؛ رومی و زنگی. کنایه از روز و شب. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از برهان ) : فرمود به خاتون جهان از شب و از روز دو خادم چالاک لقب رومی و ...
قماش رومی ؛ پارچه رومی. پارچه بافت روم : مدح قماش رومی و حسن ثبات آن بر طاق جامه خانه قیصر نوشته اند. نظام قاری.
طاق رومی ؛ طاق به طول خشت. مقابل طاق ضربی که قطر آن قطر خشت است. ( یادداشت مؤلف ) . || کنایه از سفید است : این عجب تر که تو وقتی حبشی بودی رومیی خا ...
رومی طراز ؛ که زینت و سجاف رومی دارد : چو از نقش دیبای رومی طراز سر عیبه زینسان گشایند باز. نظامی.
رومی قبا ؛ که جامه رومی بر تن کند. که جامه سپید در بردارد : شاه رومی قبای چینی تاج جزیتش داده چین و روم خراج. نظامی.
رومی پرند ؛ پرند رومی. ابریشم که در روم بافته شده. ( ازیادداشت مؤلف ) . - || شمشیر. ( یادداشت مؤلف ) . تیغ رومی. شمشیر ساخت روم.
رومی پوش ؛ که از پارچه رومی لباس پوشد. که لباس رومی به تن کند : دخت سقلاب شاه نسرین نوش ترک چینی طراز رومی پوش. نظامی.
- رومی خطاب ؛ که به زبان رومی خطاب کند. که به رومی سخن گوید : خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست شاه مربعنشین تازی رومی خطاب . خاقانی.
ماه رومی ؛ دوازده ماه زیر همان ماههای بابلی است و سریانیان از بابلیان گرفته اند و پیش ما به ماههای رومی مشهور شده است و ظاهراً سبب آن این است که ترکا ...
رومی سران ؛ کنایه از پهلوانان و سرداران رومی است : پس پشت ایشان ز رومی سران زره دار و مردان جنگ آوران. فردوسی.
رومی گروه ؛ گروه رومیان. سپاهیان روم : یکی حمله بردند ازآن سان که کوه بدرید از آواز رومی گروه. فردوسی.
رومی بچگان ؛ کنایه از اشک چشم. ( یادداشت مؤلف ) ( از ناظم الاطباء ) : خون گریم از دوهندوی چشم رومی بچگان روان ببینم. خاقانی. - || کنایه از گلهاست ...
رومی پرست ؛ پرستنده رومی. مراد فیلسوف هندی است که نظامی داستان مباحثات او را با اسکندر رومی آورده است : دگر باره هندوی رومی پرست برآورد پولاد هندی به ...
رومی کمر ؛ که کمر ساخت روم دارد : که رومی کمر شاه چینی کلاه نشست از بر گاه روزی پگاه. نظامی.
رومی نورد ؛ کنایه از آراسته و زیبا : که در باغ این نقش رومی نورد گل سرخ رویانم از خاک زرد. نظامی.
رومال سیاه ؛ چون پرده مشکین و پرده نیلوفری که بستن آن بر چشم آشوب گرفته معمول است. ( آنندراج ) : بست رومال سیه بر چشم آن آرام جان گشت آهویی درون خیمه ...
روم وزنگ ؛ کشور روم و مملکت زنگبار یا مردم آن دو. مجازاً، سپیدی و سیاهی : برآمیخته لشکر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دورنگ. نظامی.
سپاه روم ؛ کنایه از روز است : چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشکر زنگ. نظامی. و رجوع به کتابهای تاریخی و جغرافیایی و فرهنگهای اعلام و م ...
روم پرور ؛ پرورنده روم ، یعنی سرزمین سفیدپوستان و مردم سفیدپوست. پرورنده سپیدروی و سپیدپوست : ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه خورشید روم پرور و ماه حبش ...
روم ستاننده ؛ گیرنده کشور روم : سلطنت اورنگ خلافت سریر روم ستاننده ابخازگیر. نظامی.
روم و حبش ؛ روزگار و عالم به اعتبار روز و شب یا سپیدی روز و سیاهی شب. ( از ناظم الاطباء ) .
دریای روم ؛ بحرالروم. بحرالمتوسط. بحرالابیض المتوسط. دریای مدیترانه. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به مدیترانه شود.
دیبای روم ؛ نوعی دیبا که از روم قدیم می آورده اند : بر در هر دکان طوایف بغداد و خزهای کوفه و دیبای روم. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 53 )
روگردان نبودن از کاری ؛ اعراض نکردن از آن. ترک نگفتن آن را. امتناع و اباء نداشتن از آن : از یک لنگری پلو، از یک قرابه شراب رو گردان نیست. ( از یادداش ...
بحر روم ؛ بحرالروم. دریای روم. ( یادداشت مؤلف ) . مدیترانه. ( ناظم الاطباء ) : وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم گاهی به بحررومی و گاهی به کوه غور. ...
روگردان شدن از کاری یا چیزی ؛ منصرف شدن از آن. ترک گفتن آن را. ( از یادداشت بخط مؤلف ) . روی برگرداندن : بضرورت روگردان شده میل سمرقند نمود. ( تذکره ...
روکش کردن ؛ ورقه ای از چوب گردو یا چوب دیگر را بر چوبی از جنس پست کشیدن. پوشانیدن نجار روی در و میز و غیره را با ورقه ای از چوب گرانبهاتر. ( از یاددا ...
فروروفتن ؛ رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن : به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت غبار فتنه از گیتی فروروفت. نظامی.
بی روغنی ؛ نداشتن روغن. عاری از چربی و روغن بودن : دریغا چراغی بدین روشنی بخواهدنشستن ز بی روغنی. نظامی. و رجوع به ترکیب تهی روغنی شود.
تهی روغنی ؛ از روغن خالی بودن. بی روغنی : مدار از تهی روغنی دل به داغ که ناگه زپی برفروزد چراغ. نظامی. و رجوع به ترکیب بی روغنی شود.
- روغن خود ؛ کنایه از مذهب و دین خود. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
روغن خانه ؛ محل عصاری. عصارخانه. جایگاه روغنگیری : کعبه روغن خانه دان و روز شب گاو خراس گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده. خاقانی.
روغن در چراغ کردن ؛ ریختن روغن در چراغ. - || کنایه از توجه کردن و محبت نمودن به کسی : نبرد بهره دل از چرب نرمی خوبان درین چراغ نکردند روغن خود را. ...
روغن منداب ؛ روغنی که از دانه های گیاه منداب گیرند و مصرف صنعتی دارد. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به روغن چراغ شود.
روغن بچراغ دادن ؛ کنایه از رشوه دادن به ارباب شرع و ارباب مناصب. ( لغت محلی شوشتر ) . - || نیکوکاری را نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر ) .
روغن بر آتش زدن ؛ روغن ریختن بدان. ( از آنندراج ) . کنایه از سخت مشتعل نمودن آن. تیز کردن آتش است خواه حقیقی و خواه مجازی که مراد خشم و غضب و گاه و ش ...
روغن پیشکی به چراغ دادن ؛ کنایه از خیرات و مبرات و ایثار به مستحقین است. ( لغت محلی شوشتر ) .
روغن نیلوفر ؛ روغنی که از عصاره نیلوفر به دست آید و قویتر از روغن بنفشه است و مصرف دارویی دارد. ( از اختیارات بدیعی ) .
روغن وازلین ؛ روغنی که از نفت به دست آید و مصرف درمانی دارد. ( از یادداشت مؤلف ) . رجوع به وازلین شود.
روغن یاسمین ؛ روغن زنبق. ( دهار ) ( یادداشت مؤلف ) . محلل و ملطف است لقوه و فالج و عرق النسا را نافع. ( از اختیارات بدیعی ) : جز از بهر مالش نجوید ت ...
روغن نباتی ؛ روغنی که از گیاهها و دانه های آنها به دست می آرند. مقابل روغن کرمانشاهی.
روغن ناردین ؛ روغنی که از ترکیب ناردین یعنی سنبل رومی با راسن و بلسان و عود و غیره به دست آید. ( از اختیارات بدیعی ) .
روغن نارگیل ؛ روغنی که از درون بر میوه نارگیل گیرند و جزو روغنهای خوراکی است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
روغن نرگس ؛ از کنجد مقشر و زرده تخم نرگس به نسبت دو بر یک به دست آید. ( از اختیارات بدیعی ) .
روغن مصر ( مصری ) ؛ روغن بلسان. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از آنندراج ) : روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا. ...
روغن مصطکی ؛ مرکب از روغن کنجد یا روغن گل سرخ با مصطکی است. ( از اختیارات بدیعی ) .
روغن مورد ؛ از ترکیب آب مورد با روغن کنجد یا بادام به دست آید. ( از اختیارات بدیعی ) .
روغن مار ؛ از جوشانیدن مار در روغن کنجد به دست آید. ( از اختیارات بدیعی ) .