پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
شر شب شکستن ؛ در اصطلاح مکاریان ، صبح نزدیک شدن. یعنی زمانی از شب رسیدن که عادتاً دزدان در آن وقت ناگزیر از خفتن شده باشند. ( یادداشت مؤلف ) .
شر کسی یا چیزی را کندن ؛ زیان و فساد او را از بین بردن.
شر کردن و شر به پا کردن ؛ فتنه و فساد کردن : کاشکی شری و فسادی نکند به آنکه با علی تگین یکی شود که به یکدیگر نزدیکند و شری بزرگ بپای کند. ( تاریخ بیه ...
به شر شب گرفتار شدن ؛ شب هنگام در تاریکی دراز گرفتار آمدن.
شر شب ؛ دراز کشیدن شب بر کاروان و مسافر. سرگردان شدن مسافر.
خیر و شر کردن ؛ نوعی فال گیری است که خطی چند بی توجه به شمردن آن کشند و سپس عدد اول آن را خیر و دومی را شر نامند اگر عدد به شر ختم شود فال بد و اگر ب ...
شدیدالکاهل ؛ بلندجانب. صاحب شوکت.
شدیداللحن ؛ تند و زننده ، آبدار: یادداشتی شدیداللحن ؛ تند و درشت.
شدیدالعقاب ؛ سخت عقوبت : و اعلموا ان اﷲ شدیدالعقاب ؛ و بدانید که خدا سخت عقوبت است. ( قرآن 196/2 ) .
شدیدالقسوة ؛ سخت سنگدل.
شدیدالقوی ؛ سخت نیرو : علمه شدیدالقوی ؛ آموخت او را سخت نیرو و قوی. ( قرآن 5/52 ) .
- شدیدالعمل ؛ سختگیر. دشوارگیر: عین الدوله مردی شدیدالعمل بود. ( یادداشت مؤلف ) .
شدیدالعذاب ؛ سخت عذاب :. . . و ان اﷲ شدیدالعذاب ؛ و آنکه خدا سخت عقوبت است. ( قرآن 165/2 ) .
شدیدالحنزوانه ؛ کنایه است از تکبر و عظمت. ( از اقرب الموارد ) .
شدیدأدید ؛ از اتباع. ( مهذب الاسماء ) .
شدیدالشکیمة ؛ سخت لگام. سختگیر و متعصّب : شدیدالشکیمة فی الدین وثیق العزیمة فی اطاعة اﷲ رب العالمین. ( تاریخ یهقی ص 300 ) .
دلشده ؛ مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان : پر اندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بش ...
پیش شدن ؛ پذیره شدن. به استقبال رفتن. پیشواز رفتن. مقابل کسی رفتن احترام را : همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ. ( تاریخ بیهقی ) .
بشدن شکم ؛ به اسهال و پیچاک و شکم روش مبتلی گشتن : یک روز علی بن موسی الرضا ( ع ) انگور بخورد و خوش آمدش. . . و آن شب شکمش بشد. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
به سر شدن ؛ با سر رفتن. مقابل با پا رفتن به نشانه نهایت تعظیم و احترام : هرچند کس به سر نشود پیش هیچ کس پیشش به سر شوید و مگویید کاین خطاست. فرخی.
- مفحم کردن ؛ مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مفحم شدن ؛ درماندن از سخن. واماندن در حجت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : گه مناظره با کوه اگر سخن رانی زاعتراض تو مفحم شود معید صدا. کمال الدین اس ...
المفتی الماجن ؛ کسی که حیله ها به مردم آموزد و گویند آنکه از راه جهل فتوی دهد. ( از تعریفات جرجانی ) . آنکه از حرام ساختن حلال پروا نداشته باشد و حیل ...
مفتی آفرینش ؛ کنایه از نبی اکرم ( ص ) : پس کهتر، بر مصاهرةالقلوب ، که مفتی آفرینش علیه الصلوة و السلام فرموده است و مزاوجةالارواح بالمحبة چهار گواه د ...
مفتون شدن ؛ فریفته شدن : ای فلک زود گرد وای بر آن کوبه توای فتنه جوی مفتون شد. ناصرخسرو. ای شده مفتون به قولهای فلاطون حال جهان باز چون شده ست دگرگ ...
مفتون گشتن ( گردیدن ) ؛ فریفته شدن : مرا همیشه. . . مغرور بودن. . . و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. ( کلیله و دمنه ) .
مفتون گردیدن ( گشتن ) ؛ شیفته شدن : کیست که. . . با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. ( کلیله و دمنه ) . ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر ب ...
مفتون گردیدن ( گشتن ) ؛ شیفته شدن : کیست که. . . با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. ( کلیله و دمنه ) . ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر ب ...
مفتون شده ؛ شیفته گردیده : جانا به خدا بخش دلم را که گریز است مقبول تو را از دل مفتون شده من. عطار.
مفتون شدن ؛ شیفته شدن. عاشق گشتن : خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون. امیرمعزی. ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق و ...
مفتول زر ؛ سیمی از زر. رشته ای ازطلا : شدم زرد و لاغر ز بس در نظر غلط می کنندم به مفتول زر. میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ) .
زلف مفتول ؛ زلف تابدار. موی پیچیده. موی مجعد و پرشکن : کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول. سعدی.
مفتول کردن ؛ تافتن. تاب دادن. تابیدن. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ) : کلک مفتول کرد و زلف تو را برشکستن به هم چوسیسنبر. مسعودسعد.
جعد مفتول ؛ زلف مفتول : جعد مفتول جان گسل باشد زلف مرغول غول دل باشد. سنائی ( حدیقةالحقیقة چ مدرس رضوی ص 357 ) . و رجوع به ترکیب زلف مفتول شود.
مفتوح عنوة، مفتوح العنوة، مفتوحة عنوة ؛ گشوده شده به قهر و زور.
مفتضح کردن ؛ رسوا کردن. بدنام کردن. بی آبرو کردن.
مفتضح شدن ؛ رسوا شدن. بدنام شدن. بی آبرو شدن.
مفترض الطاعه ؛ آنکه اطاعت از وی فریضه است. آنکه فرمانبرداری از او فرض و واجب است : خود را مولای سادات مفترض الطاعه معصوم و منصوص دانند. . . مانندگی ک ...
حیوان مفترس ؛ دد. دده. سبع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ادویه مفتحه ؛ داروهایی که برای گشادن مجاری بسته شده بدن به کار رود . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : دیگر داروهای گشاینده که سده ها بگشاید و طبیبا ...
مفتخر شدن ؛ مباهی شدن. دارای عزت و بزرگی و افتخار شدن : بدین کرد فخر آنکه تا روز حشر بدو مفتخر شد عرب بر عجم. ناصرخسرو. نامدار و مفتخر شد بقعه یمگا ...
مفتح الابواب . رجوع به مدخل مفتح الابواب در ردیف خودشود.
مفتح نصف ؛ قلمی ( شعبه ای ) از خط عربی است که مخرج آن نصف ثقیل است. و رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر صص 17 - 18 و ترجمه فارسی آن ص 14 شود.
مفتاح اول ؛ عبارت از اندراج اشیاء است آن طور که هستند در غیب الغیوب که حروف اصلیه هم گویند، یعنی اندراج در احدیت ذات چون شجره در نوات. ( فرهنگ لغات و ...
مفتاح سرالقدر ؛ عبارت از اختلاف استعدادات اعیان ممکنه است. ( فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی ) .
مفتاح الغیب ؛ عبارت از اسماء ذات است. که مقام غیبت الهی اند و اول تعین اند. ( فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی ) .
مفت گفتن ؛ بیهوده گفتن. سخن لغو گفتن. حرف مفت زدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مفت و مسلم ؛ به رایگان. مجانی. مجاناً. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
حرف مفت ؛ سخن بیهوده. ( ناظم الاطباء ) . کلام بیهوده. سخنی بی دلیل. سخن بی معنی. گفتاری لغو. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مفت زدن ؛ به معنی سود کردن و منتفع شدن بی رنج ومحنت. ( آنندراج ) : گوی شهرت می توان بردن که میدان بی طرف مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید. ...