پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
در شرط بودن ؛ درست بودن. مطابق مواد و قیود چیزی بودن : هلاک ایشان بسبب استشعاری که ترا می باشد در شرط نیست. تباه کردن صورتها و آفریده ها در شرع و در ...
بشرط کارد خریدن ، خربزه و هندوانه را ؛ بشرط بریدن خریدن. رسم است که خربزه یا هندوانه را از جهت امتحان پختگی آن بشرط کارد میخرند و قاشی از وی تراشیده ...
شرط عقل ؛ حکم عقل. آنچه با عقل منطبق باشد. آنچه عقل حکم کند : رزق هر چند بیگمان برسد شرط عقل است جستن از درها. سعدی. شرط عقل است صبر تیرانداز که چو ...
شرط لغوی ؛ مانند: �ان دخلت الدار� در عبارت �انت طالق ان دخلت الدار� اهل لغت این ترکیب را وضع کرده اند تا نشان دهند جمله ای که �اِن � بر آن داخل گردید ...
صاحب شرط ؛ همان والی شرط است. رجوع به والی شرط شود
والی شرط ؛ فرمانروا و حاکم شرطه ها : پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد. . . و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. ( تار ...
شرط شکستن ؛ نقض عهد و پیمان کردن : هرگاه بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را. . . لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار. ( تاریخ بیهقی ...
شرشر شاشیدن ؛ شاشیدن بحالت ایستاده و بی انقطاع. رجوع به شرشره شود.
امیر شرط ؛ فرمانده و رئیس شرطه ها:
آب شرشر ؛ شرشره : ای قلب سوزناک ! مگر خود جهنمی ! ای چشم اشکبار! مگر آب شرشری ! ؟ ( فرهنگ عامیانه جمال زاده ) .
شرشر باران آمدن ؛ باران متصل پیاپی به تندی باریدن.
شرشر خون از سر شکسته سرازیر شدن ؛ بسیار خون آمدن از جای شکستگی.
شیر شرزه و شرزه شیر ؛ شیر خشمناک و غرنده و نیرومند. رجوع به شواهد شرزه شود.
شرر در پیرهن ؛ کنایه از مضطرب و بیقرار. ( بهار عجم ) : فلک با داغ مهر و درد جانکاه شرر در پیرهن از اختر شاه. صائب.
بشرزه ؛ درندگی. خشمناکی و جنگندگی : و معدن شیران است [ کامیفروز ] چنانکه هیچ جای مانندآن شیران نباشد بشرزه و چیرگی. ( فارسنامه ابن البلخی صص 124 - 12 ...
شرحه شرحه ؛ پارچه پارچه. ( غیاث اللغات ) . پاره پاره. قطعه قطعه. پارچه پارچه. ( ناظم الاطباء ) . ریش ریش : سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح ...
شرح و بسط ؛ توضیح و تفصیل : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم. . . در شرح و بسط تقدم افتاد. ( کلیله و دمنه ) . نامه را مهر خو ...
- شرح مزجی ؛ چون مطلبی را چنان توضیح و تفسیر کنندو به شرح بازگویند که جدا کردن آن توضیح از مطلب متن جز با نشانه های قراردادی ممکن نباشد آن را شرح مزج ...
شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی ؛ کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان. ( از اقرب الموارد ) . || ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره. ( از منتهی ...
بشرح ؛ مشروحاً. بتفصیل. مفصلاً : صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمینماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ...
شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی ؛ کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان. ( از اقرب الموارد ) . || ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره. ( از منتهی ...
شرح صدر ؛ گشادگی دل. وسعت آن. کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق. قوله تعالی : فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام. ( قرآن 125/6 ) . ( از تاج العروس ) .
شرج السماء ؛ راه کهکشان. ( مهذب الاسماء ) .
رنگ شربتی ؛ نوعی از رنگ شبیه به رنگ شربت. ( از آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) .
عقیق شربتی ؛ عقیق که به رنگ شربت بود. ( آنندراج ) .
شربت زهر ؛ زهر مذاب : که بسا مخلصا که شربت زهر نوش کرد از برای همدردی. خاقانی. شربت زهر ار تو دهی تلخ نیست کوه احد ار تو نهی نیست بار. سعدی.
تخم شربتی ؛ تخمی است شبیه تخم ریحان و به رنگ و خاصیت آن. ( از آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) .
- شربت کردن ؛ شربت ساختن. شربت دادن : عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند. مولوی.
شربت گرم آب ؛ مسهل بود و دوای قی را نیز گویند : امتحان را کار فرما ای کیا شربت گرم آب ده بهر نما. مولوی ( مثنوی چ کلاله خاور ص 70 ) .
شربت دادن ؛ زهر دادن : هم در شب بفرمود تا قاورد را شربت دادند و هر دو پسرش را میل کشیدند. ( راحةالصدور راوندی ) .
شربت آلات ؛ انواع شربتها که از آب میوه ها پخته باشند. ( ناظم الاطباء ) .
شربت ساختن ؛ درست کردن شربت. آماده کردن شربت : بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر میگداخت. مولوی.
شرب مسکرات ؛ آشامیدن مایعات مسکر.
شرب مدام ؛ شرابخواری پیوسته و شب و روز بدون انفصال. ( ناظم الاطباء ) : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما. حافظ.
- شرب الهیم ؛ آشامیدن تشنه : فشاربون شرب الهیم. ( قرآن 55/56 ) . بهمتی که همی داشت کشت در ساعت حریف هامان برکف نهاده شرب الهیم. سوزنی.
شرب شراب ؛ نوشیدن شراب. ( ناظم الاطباء ) .
شرب زرکشیده ؛ شرب زرکش : دامن کشان همی رفت در شرب زرکشیده صد ماهرو ز عشقش جیب قصب دریده. حافظ.
شرب زرفشان ؛ نوعی شرب و ظاهراً زر تار تنک : گرچه چون زنبور خصمت راست شرب زرفشان همچو کرم پیله بر خود جامه اش گردد کفن. نظام قاری ( دیوان البسه ص 31 ...
شرب زرکش ؛ نوعی شرب و ظاهراً زر تار : حسودت چه سودش بود شرب زرکش که چون شمع جان داده �والجسم ذائب �. نظام قاری ( دیوان البسه ص 29 ) . شرب زرکش پوشش ...
- باران شران ؛ به اعتبار پیاپی ریختن و به این معنی به کسر �ش � هم آمده است و عربان ثجاج گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) . بارانی که پیاپی ریزد. ( ناظم ا ...
شراع کردن ؛ سایبان و شادروان درست کردن : از سمن و مشک و بید باغ شراعت کند وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند. منوچهری.
شرافت نسب ؛ ارجمندی از حیث خاندان و نسب. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شراع زدن ؛ خیمه زدن. سایه بان بر پا کردن : فرودآمد از اسب شاه بلند شراعی زدند از بر کشتمند. فردوسی. شراعی بزد شاه و بنهاد تخت بر تخت شد هر که بد نی ...
امام حسین ( ع ) در روز عاشورا علی اصغر ( ع ) را به میدان برد و از کوفیان خواست که او را برده و کمی آب به او بدهند گرچه دادن آب و ندادن آن هیچ تاثیری ...
شراره کارزار؛ اشتداد جنگ. ( ناظم الاطباء ) .
شرارت کردن ؛ بدکرداری نمودن. سرکشی کردن. ( ناظم الاطباء ) .
بیع و شراء ؛خرید و فروش : ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت فتنه همگان بر کتب بیع و شرایند. ناصرخسرو.
شرالدواب ؛ بدترین چارپایان : ان شرالدواب عنداﷲ الصم البکم الذین لایعقلون. ( قرآن 22/8 ) . بر قصر عقل نام تو خیرالطیور گشت در تیه جهل خصم تو شرالدواب ...
شر و شور ؛ فساد و غوغا. فتنه و بلوی. غائله وشورش : نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از شر و شور انجمن. فردوسی.
شور و شر ؛ شر و شور : قولش مقر و مایه نور دل تیغش مکان و معدن شور و شر. ناصرخسرو. در حذر شوریدن شور و شرست رو توکل کن توکل بهتر است. مولوی.