پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
برج هلال ؛ کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( شرفنامه منیری ) . || کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب ...
برج خرمی ؛ کنایه از منزلگه نشاط و شادی : برآسمان فتح خرامی چو آفتاب از برج خرمی بسوی چرخ خرمی. خاقانی.
برج دولت ؛ برج بخت و اقبال : خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران. حافظ.
برج میزان ؛ برج ترازو : هر هفت رسد ببرج میزان با بیست و یکش قران ببینم. خاقانی. رجوع به میزان شود.
برج گاو ؛ برج ثور : چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو. فردوسی. رجوع به برج ثور شود.
برج خوشه ؛ برج سنبله : بدو گفت گردوی ( برادر بهرام ) انوشه بدی چو ناهید در برج خوشه بدی. فردوسی.
برج دو پیکر ؛ برج جوزا : سپهسالار ایران کز کمانش خورد تشویرها برج دوپیکر. عنصری.
برج خاکی ؛ ثور و سنبله و جدی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی.
برج خرچنگ ؛ برج سرطان. ( زمخشری ) . رجوع به سرطان شود.
برج ثریا ؛ برج ثور را نیز گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) : آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن از درج درّ و برج ثریا چه خواستی. خاقانی
برج چهل ساله ؛ کنایه از آدم علیه السلام. ( آنندراج ) .
برج بکر فلک و برج عذرای فلک ؛ کنایه از میزان و ثور. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
برج ترازو ؛ برج میزان. رجوع به برج میزان شود.
برج بزغاله ؛ برج جدی. رجوع به برج جدی شود.
برج بزه ؛ ظاهراً برج بزغاله ، برج جدی است : چو خورشید آید ببرج بزه جهان را ز بیرون نماند مزه. ابوشکور.
برج بادی ؛ جوزا و میزان ودلو. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی.
برج بره ؛ برج حمل : ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. ببرج بره تاج برسر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد. فردوسی. چو یاقوت ش ...
برج آتشی ؛ حمل و اسد و قوس. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به برج شود.
برج آذری ؛ همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
برج کبوتر ؛ کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. ( منتهی الارب ) . درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتر ...
برج آبی ( اِ مرکب ) ؛ سرطان و عقرب و حوت. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی.
برج ناقوس ؛ برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس ، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است. || محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج ، ابراج. ( صبح الاعشی ...
برج حمام ، برج الحمام ؛ برج کبوتر . کبوترخان. کبوتردان. ( مهذب الاسماء ) : ان علق [ الثعلب ] فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. ( ابن البیطار ) .
برج مسیح ؛ بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. ( انجمن آرا ) . || قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند ب ...
برج کوکنار ؛ غوزه کوکنار. ( آنندراج ) : بر کوه وقارش زیب افلاک ز بی سنگی ز برج کوکنار است. کلیم ( آنندراج ) . بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کر ...
برج قید ؛ در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. ( آنندراج ) . زندان. محبس.
برج درانداختن ؛ بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
برج دریدن ؛ کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) .
آبسردکن/ābsardkon - ها/ اسم: دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن یا خنک نگه داشتن آب آشامیدنی که بیشتر در مکان های عمومی کاربرد دارد. ( صدری افشار ، ...
آبستنی کاذب/ دروغین: تغییرات حاصل از ترشح هورمون های جسم زرد در بدن برخی پستانداران ماده بدون تشکیل شدن جنین. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، ف ...
آبسال /ābsāl - ها/اسم. سالی که در آن بارندگی زیاد است؛ مقابل: خشکسال. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبسال:/ābsāl - ها/ اسم. سالی که در آن بارندگی زیاد است. مقابل خشکسال
آبساب:/ābsāb - ها/: اسم. دستگاه سنگ سنبادهٔ مخصوص جلا دادن و صیقلکاری موزاییک. به همین قیاس: آب صاف کردن. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ ...
آبزیخانه:/ ābzixāne - ها/اسم: آکواریوم، آبزیدان ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
روشنان فلک ( فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. ( از برهان قاطع ) . رجوع به همین ترکیب شود.
چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال : امروزچو روز روشنم شد کاندر همه کار ناتمامم. مجیر بیلقانی.
شهراﷲالمبارک ؛ ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
موبد باستان ؛ موبد پیر. موبد کهن : سرانجام او گشت همداستان بپرسید از موبد باستان. فردوسی.
آبروریزی کردن: سوایی یا بدنامی پدید آوردن ( چرا برای گرفتن ۱۰۰ تومان طلبت این همه آبروریزی می کنی؟ ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارس ...
آبروت کردن: گذاشتن مرغ سربریده در آب داغ برای راحت کنده شدن پرهای او. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروت /ābrut/: اسم. سوختگی. تاول. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی رفتن: شرمسار یا رسوا شدن. ( پیش مردم آبرویم رفت ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را خریدن: از شرمساری و بدنامی او پیشگیری کردن ( تو با آن کارت آبروی ما را خریدی ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را بردن یا ریختن: او را شرمسار و بی اعتبار کردن ( با این رفتارت آبروی ما را بردی. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر ...
آبرو برای کسی نگذاشتن: او را بی آبرو کردن. ( با حرف هایی که زد آبرو برایش نگذاشت. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبدیدگی/ābdidegi/: اسم. وضع یا کیفیت آب دیده بودن. ( کار سخت و زندگی در کوه و دشت موجب آبدیدگی او شد. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ ف ...
صحرای یقین ؛ عالم یقین. ملک یقین : بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا. خاقانی. - امثال : صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده ...
صحرای هموار ؛ املید. ( منتهی الارب ) .
صحرای هند ؛ ملک هند. ملک هندوستان : کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین. خاقانی.
- صحرای غم ؛ ملک غم. وادی غم : آن را مسلم است تماشا بباغ عشق کو خیمه نشاط به صحرای غم زند. خاقانی.