پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
شسته گفتگو ؛ گفتگوی صاف و بلاغت آمیز. ( آنندراج ) . مکالمه صاف و بی غش. ( ناظم الاطباء ) .
دو شش ؛ دوازده : چو شد سال آن نامور بر دو شش دلاور گوی گشت خورشیدفش. فردوسی. - || ( اصطلاح نرد ) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طا ...
شسته و رُفته ؛ در تداول عامیانه ، پاک و پاکیزه. ( از فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ترکیب شسته رفته شود.
شسته مغز از خرد ؛ که عقل و خرد از وی دور شده باشد : بدو گفت کای شسته مغز از خرد به پرگوهران این کی اندر خورد. فردوسی.
- شسته و روفته ؛ شسته و رفته. شسته رفته. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب �شسته رفته � و �شسته و رفته � شود.
شسته رفتگی ؛ پاک و پاکیزگی : بدین شسته رفتگی. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب �شسته و رفته � و �شسته رفته � شود.
شسته شدن ؛ پاک شدن. ( ناظم الاطباء ) .
شسته رفته ؛ شسته و رفته. پاک و پاکیزه. ( یادداشت دهخدا ) .
شسته کرباس ؛ ظاهراً کرباسی که برای آب رفتن پیش از دوختن آن را می شویند : شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار. نظام قار ...
شسته دست ؛ دست شسته. دست پاک شده : دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سرکیوان کنم . ناصرخسرو.
روی شسته ؛ پاکیزه روی : دگر روز کاین روی شسته ترنج چو ریحانیان سر برون زد ز کنج. نظامی.
شسته رو ؛ شسته عذار. ( آنندراج ) : خرمنی گل ولی به قامت سرو شسته رویی ولی به خون تذرو. نظامی. شسته رویان چو روی گل شستند چون سمن بر پرند گل رستند. ...
شسته عذار ؛ کنایه از صاف و ساده روی. ( آنندراج ) : آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت هر شسته عذاری به نظر عالم آبست. صائب تبریزی ( از آنندراج ) .
دست شسته بخون ؛ سخت جنگجو. کشنده دشمن : سپاهی برآمد ز زابل برون چو شیران همه دست شسته بخون. فردوسی.
زبان از دروغ شستن ؛ دروغ را ترک کردن. از دروغگویی احتراز نمودن : دگر کو بشوید زبان از دروغ نجوید به کژی ز گیتی فروغ. فردوسی.
دست شستن از کسی یا چیزی ؛ از او به یکبارگی منصرف شدن. فروگذاشتن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید بلخ ...
دل از جان شستن ؛ دست از جان برداشتن. مصمم به مرگ شدن. ( یادداشت مؤلف ) : غنیمت بر او بخش کاو جنگ جست به مردی دل از جان شیرین بشست. فردوسی.
دست از جان شستن ؛ دیگر امیدی به بقای آن نداشتن. ( یادداشت مؤلف ) . فداکاری و بی پروایی کردن : اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان نشستی خللی اف ...
شستن دفتر یا اوراق ؛ محو کردن نوشته های آن. ( یادداشت مؤلف ) : دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم. ( گلستان سعدی ) . برو سعدیا دست ...
دست از چیزی فروشستن ؛ دست شستن از آن. منصرف شدن از آن. صرف نظر کردن : پای طلب کرم فروشد دست از صفت وفا فروشوی. خاقانی. اگر عاشقی سر بشوی از مرض چو ...
رخ دوستی را شستن ؛ مصفا و بی آلایش کردن دوستی. به دوستی و محبت گراییدن : به فرزند پیوند جوید همی رخ دوستی را بشوید همی. فردوسی.
روان را از چیزی شستن ؛ منصرف و روی گردان شدن از آن چیز. پاک کردن روح و دل از آن : چو بشنید گو آن پیام درشت روان را ز مهر برادر بشست. فردوسی.
از اندیشه بد شستن کسی را ؛ دور کردن اندیشه بد از او. زایل کردن فکر بد از وی : چو هنگام باشد بگویم ترا ز اندیشه بد بشویم ترا. فردوسی.
خواب از ( ز ) چشم کسی فروشستن ؛ بیدار ساختن وی را. بی خواب کردن او را. خواب از دیدگان وی بردن : دمی رفت تا چشمه آفتاب ز چشم خلایق فروشست خواب. سعدی ...
خواب از ( ز ) چشم کسی فروشستن ؛ بیدار ساختن وی را. بی خواب کردن او را. خواب از دیدگان وی بردن : دمی رفت تا چشمه آفتاب ز چشم خلایق فروشست خواب. سعدی ...
شستن دل از چیزی ؛ پاک کردن او از آن چیز. زایل کردن آن چیز از دل. ( یادداشت مؤلف ) : به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. - ...
شسته شدن ؛ غسل میت یافتن. ( آنندراج ) : به حمام ار شدی آن قدر نشناس نمودی چشم پر آبی ز هر طاس همانا پیش او چون رفت بگریست که خواهی شسته شد تعجیل از چ ...
سر شستن از مرض ؛ بهبود یافتن از آن. ترک عاشقی گفتن : اگر عاشقی سر بشوی از مرض چو سعدی فروشوی دست از غرض. سعدی ( بوستان ) .
سر کسی را از گرد شستن ؛ وی را از کار خرد به پایگاه بلند برکشیدن : بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم ش ...
شستن دل ؛ پاک و طاهرگردانیدن آن. ( یادداشت مؤلف ) : سر نامه کرد آفرین از نخست بدان کس که دل را به دانش بشست. فردوسی.
شرم از دیده شستن ؛ شرم و حیا را کنار گذاشتن : یکایک ز دیده بشستند شرم سواران به درگاه رفتند گرم. فردوسی.
دیده یا دل و دیده شستن از شرم ؛ شرم و حیا را از خود دور کردن : ز سلم و ز تور اندرآمد نخست دل و دیده از شرم ایشان بشست. فردوسی. ز شرم پدر دیدگان را ...
دیده ( یا نرگس ) از خواب شستن ؛ بیدار ماندن. به خواب نرفتن : دمی نرگس از خواب مستی بشوی چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی. سعدی ( بوستان ) .
دیده ( یا نرگس ) از خواب شستن ؛ بیدار ماندن. به خواب نرفتن : دمی نرگس از خواب مستی بشوی چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی. سعدی ( بوستان ) .
دل را از کین شستن ؛ عداوت پیشینه را فراموش کردن. ( یادداشت مؤلف ) : تو باید که دل را بشویی ز کین ندانی جدا مرز ایران و چین. فردوسی. مگر کاو دل سام ...
دست فروشستن ؛ دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت ...
شستن و کنار گذاشتن کسی را ؛ بی رویی سخت به روی او آوردن. ( یادداشت مؤلف ) . جواب دندان شکن به او دادن. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
دست بد را شستن ؛ بد را دست شُستن. آماده شدن بدی را : ز تور اندر آمد زیان از نخست کجا با پدر دست بد را بشست. فردوسی. بیامد هر آن کس که نیکی بجست مبا ...
روی به قیر شستن ؛ اندوده شدن روی به قیر. اندودن به قیر. کنایه از تیره و سیاه شدن است : شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر. فر ...
شستن زمین به خون کسی ؛ کنایه از کشتن او. ( یادداشت مؤلف ) : هر آن کس که خشنودی شاه جست زمین را به خون دلیران بشست. فردوسی. تهمتن به قلب اندر آمد ن ...
به خون دست شستن ؛ کنایه از خونریزی و آدمکشی کردن : که گر او نشستی به خون دست خویش نگه داشتی دست و آیین و کیش. فردوسی.
بر خون کسی دست شستن ؛ کشتن او را. ( یادداشت مؤلف ) : چه کرده ست با تو نگویی همی که بر خون او دست شویی همی. فردوسی.
شستشو کردن ؛ غسل کردن. شستن تن : شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده. حافظ
از شست کسی آمدن کاری ؛ از دست او برآمدن : چنین خواست روشن جهان آفرین که او نیست گردد به ایران زمین به فر جهاندار بر دست تو چو آمد چنین کار از شست تو. ...
دو شست ؛ دوبار شصت. یکصدوبیست : در جادویها به افسون ببست برو سالیان انجمن شد دو شست. فردوسی. چو سال منوچهر شدبر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست. ف ...
شست باز ؛ شست بغل. شست قلاج. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : هرکه را اندر کمند شست بازی در فکند کرد نامش بر سرین و شانه و رویش نگار. فرخی ( از انجمن آرا ...
شست در شست شدن ؛ ظاهراً کنایه از به هر سو رفتن. به مسافت دور رفتن : ملک سرمست و ساقی باده در دست نوای چنگ می شد شست در شست. نظامی.
شست برکشیدن از ( ز ) آب ؛ یکباره نومید گشتن. دست بشستن. ( یادداشت مؤلف ) . کنایه از صرف نظر کردن از کاری است : چنین گفت از آن پس که هرگز به خواب نبی ...
شست برکشیدن از ( ز ) آب ؛ یکباره نومید گشتن. دست بشستن. ( یادداشت مؤلف ) . کنایه از صرف نظر کردن از کاری است : چنین گفت از آن پس که هرگز به خواب نبی ...
شست ماهی ؛ قلاب ماهیگیری : چو تیغ ناخنی بر لوح مینا چو شست ماهیی در بحر اخضر. انوری.