پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٠٠٤)
روی بر روی دیوار داشتن ؛ قطع رابطه کردن با مردم. از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن : یکی خلق و لطف پریوارداشت دگر روی بر روی دیوار داشت. سعدی ( بوستا ...
روی بازکردن ؛ روی گشادن. نقاب افکندن : به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی بازکنی بازت احترام کنند. سعدی. - || متبسم و خندان شدن. چهره گشادن.
روی برآستان کسی مالیدن ؛ اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن : سر امید فرود آر و روی عجز بمال بر آستان خداوندگار بنده نواز. سعدی.
روی برتافته ؛ روبرگردانده. روگردان شده. اعراض کرده : ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم روی برتافته از رحمت رحمان رحیم. ناصرخسرو.
در روی درافتادن ( افتادن ) ؛ سر بر خاک نهادن. سجده گزاردن. فروتنی و تذلل کردن : شیران را چون چشم بر موسی ( ع ) افتاد در روی درافتادند. ( قصص الانبیاء ...
در روی درافتادن ( افتادن ) ؛ سر بر خاک نهادن. سجده گزاردن. فروتنی و تذلل کردن : شیران را چون چشم بر موسی ( ع ) افتاد در روی درافتادند. ( قصص الانبیاء ...
در به روی خود بستن ؛ گوشه نشینی گزیدن. از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن : در بسته به روی خود ز مردم تا عیب نگسترند ما را. سعدی.
تاریک روی ؛ سیه روی. بدخوی : همچو این تاریک رویان روی من تیره بود وتارفام و بی صقال. ناصرخسرو. و رجوع به ماده تاریک رو شود.
- بهشتی روی ، بهشت روی ؛ زیباروی : نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی. . . سعدی.
به روی کسی می ( نبید ) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن : به روی شهنشاه ...
به روی کسی می ( نبید ) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن : به روی شهنشاه ...
به روی کسی می ( نبید ) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن : به روی شهنشاه ...
به روی کسی می ( نبید ) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن : به روی شهنشاه ...
به روی کسی می ( نبید ) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن : به روی شهنشاه ...
به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن ؛ بر سر او آمدن. او را رخ دادن. برای او پیش آمدن. ( از یادداشت مؤلف ) : جوان تاش پیری نیاید به روی جوانی بی آمرغ ...
به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن ؛ بر سر او آمدن. او را رخ دادن. برای او پیش آمدن. ( از یادداشت مؤلف ) : جوان تاش پیری نیاید به روی جوانی بی آمرغ ...
به روی افکندن ؛ تکویس. ( مصادر اللغه زوزنی ) .
به روی رساندن محنت و جز آن ؛ پیش آوردن : هرچه مرا روی تو به روی رساند ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند هست به رویت نیازم از همه رویی گرچه همه محنتی به ر ...
به روی ( در روی ) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن ؛ مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. ( یادداشت مؤلف ) ...
به روی ( در روی ) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن ؛ مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. ( یادداشت مؤلف ) ...
- به روی ( در روی ) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن ؛ مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. ( یادداشت مؤلف ...
به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن. بر زمین خوردن : ز در اندرآمد تکاور به روی. فردوسی.
به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن. بر زمین خوردن : ز در اندرآمد تکاور به روی. فردوسی.
اهرمن روی ؛ شیطان صفت.
بت روی ؛ زیباروی. که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده بت روی شود.
بر روی یگدیگر بیرون آمدن ؛ بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. ( از ناظم الاطباء ) .
ارغوان روی ؛ گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده ش ...
انگبین روی ؛ که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
رونویسی کردن ؛ سواد برداشتن. استنساخ کردن. نسخه برداشتن. ( یادداشت دهخدا ) .
رونویس کردن ؛ نسخه برگرفتن. از روی نوشته ای نوشتن.
رونق یافتن ؛ حسن و تازگی وآب کار یافتن : از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت. ( سندبادنامه ص 114 ) . پیک جهانرو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح یافته پی ...
رونق شباب ؛ اول جوانی. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه و طراوت شباب : رونق عهد شباب است دگر بستان را می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را. حافظ.
رونق کسی رفتن ؛ ارجمندی و اعتبار و آبروی او رفتن : چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افکند آب و رونق او برفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 69 ) .
رونق شکن ؛ که از رواج بیندازد. که روایی و رونق چیزی را بشکند : نسق تصنیف دکاکین آن رونق شکن رسته لؤلؤ خوشاب. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 54 ) .
رونق فزا، رونق افزا ؛ که بر رونق و رواج چیزی بیفزاید. که روایی چیزی را افزون کند : از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من دولت همیشه یار من با بخت بید ...
رونق گری ؛ از عالم جلوه گری. ( از آنندراج ) . جلوه بخشی : در این فصل از آب رونق گری شده کهربا غنچه جعفری. طغرا ( از آنندراج ) .
رونق پذیر ؛ پذیرای رونق. پیشرفت دارنده. رواج یافته. روا. رایج : فضل و هنر درساحت دولت او رونق پذیر و روا گرداناد و از کساد و ناروایی محفوظ و مصون دار ...
رونق چیزی را شکستن ؛سبق بردن از آن. برتری داشتن بدان. از رواج و اعتبار انداختن آن بسبب داشتن امتیاز و برتری بدان : رخ تو رونق قمر بشکست لب تو قیمت شک ...
رونق چیزی رفتن ؛ از رواج افتادن آن : رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان. ضمیری.
رونق از چیزی ربودن یا رونق چیزی را بردن ؛ نیکویی و روایی آن را از بین بردن. از رواج و رونق انداختن آن : بربود خزان ز باغ رونق بستد ز جهان جمال به ستم ...
رونق انگیز ؛ رواج بخش. رونق آور : به هر جایگه رونق انگیز کار بجز در شبستان و جزدر شکار. نظامی.
رونق انگیز کار بودن ؛ با نهایت کار بودن. ( آنندراج ) .
بی رونق ؛ بدون رواج. راکد. که رونق و رواج ندارد. کاسد : ببخشای کآنانکه مرد حقند خریدار بازار بی رونقند. سعدی
برونق ؛ بارونق. ( یادداشت مؤلف ) . روبراه. موفقیت آمیز : کارم ازجود او برونق شد هم خوهم تا شود برونق تر. سوزنی
رونق از چیزی ربودن یا رونق چیزی را بردن ؛ نیکویی و روایی آن را از بین بردن. از رواج و رونق انداختن آن : بربود خزان ز باغ رونق بستد ز جهان جمال به ستم ...
رونده کوه ؛ کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است : رونده کوه را چون باد می راند به تک در باد را چون کوه می ماند. نظامی.
از رونق بردن کار کسی ؛ رواج او را بردن. آب کار آن را از بین بردن. از رونق انداختن : آنرا که در کار آورد کارش ز رونق چون برد کان کو بجان گوهر خرد حالی ...
روندگان آسمانی ؛ سیارگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
روندگان عالم ؛ کنایه از سبعه سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. ( برهان ) . کنایه از سبعه سیاره باشد. ( آنندراج ) ( از ...
رومی و حبش ؛ رومی و زنگی. کنایه از خوشبخت و بدبخت : اصل آب نطفه اسپید است و خوش لیک عکس جان رومی و حبش. مولوی.