پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آزمون گرایی: اسم مکتب فلسفی معتقد به تجربه حسی به عنوان تنها سرچشمه آگاهی و شناخت، اصالت تجربه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر ...
آزمون ورودی : آزمونی برای گزینش داوطلبان کار یا تحصیل. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
ازرده بودن: آزرده بودن رنجیده یا غمگین بودن، به همین قیاس آزرده شدن، آزرده کردن
م است غربیلش کن ؛ به مزاح در جواب کسی که گوید کم است گفته می شود، قائل از کم معنی اندک و قلیل اراده کرده و مجیب چنان می نماید که از کم مفهوم مرادف چن ...
- کمیابی ؛ ندرت. ( ناظم الاطباء ) . کمیاب بودن. ندرت. ( فرهنگ فارسی معین ) . شذوذ. ندرت. دیریابی. دشواریابی. عزت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و ر ...
کم یار ؛ آنکه کمک و مددکار و دوست اندک داشته باشد. زَرِم ؛ مرد کم یار کم گروه. ( منتهی الارب ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کمیاب ؛ نادرالوجود. ( آنندراج ) . نادر و عزیز و هر چه به اشکال بدست آید. ( ناظم الاطباء ) . آنچه کم یافته شود. نادر. ( فرهنگ فارسی معین ) . دیریاب. د ...
کم هوش ؛ کسی که هوش و فراست وی اندک باشد. کسی که سخت و دیر ادراک تواند کرد.
کمیاب شدن ؛ عزت. عزازت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . نادرگشتن. کم یافته شدن. کم بدست آمدن.
- کم همتی ؛ فرومایگی و دنائت. ( ناظم الاطباء ) . حالت و کیفیت کم همت. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب بعدشود. کم همت ؛ پست همت و دون حوصله. ( ...
کم همت ؛ پست همت و دون حوصله. ( آنندراج ) . بی هوس و بی همت و بدون مردانگی و پست طبع. ( ناظم الاطباء ) . دون همت. پست همت. ( فرهنگ فارسی معین ) . مقا ...
کم و کسر داشتن یا نداشتن ؛ نقصان و کمی داشتن یا نداشتن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم هش ؛ کم هوش : شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بی رای کم هش گمراه. فرخی. و رجوع به ترکیب کم هوش شود.
کم و کاست کردن ؛ اندک کردن. ناقص کردن. محو کردن. از بین بردن : کردی ز جهان نظام عثمان کم و کاست تا خود بنشینی اندرین ملکت راست. ( المضاف الی بدایع ...
کم و کاست گردیدن ؛ کم شدن. نقصان یافتن. از شدت چیزی کاستن : دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست.
کم و کسر ؛ نقص. نقصان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم و زیاد ؛ اندک و بسیار. کم و بیش
کم و زیاد کردن ؛ اندک و بسیار کردن. کاستن و افزودن.
کم و کاست ؛ کمی. نقصان. ( فرهنگ فارسی معین ) . نقصان. ( ناظم الاطباء ) . - || زیان. ( ناظم الاطباء ذیل کم ) . - || عیب. ( ناظم الاطباء ذیل کم ) . ...
کم وَز ؛ نسیمی که به آهستگی بوزد. ( ناظم الاطباء ) .
کم وَزن ؛ که وزن آن اندک است. سبک وزن : دستگاه تخش کنی ، که به میزان نظر، عباسی کم وزن را جدا نموده مجدداً می گذرانند. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 22 ...
کم وزنی ؛ حالت و چگونگی کم وزن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم نور ؛ کم سو ( چراغ و جز آن ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . بی روشنی. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب کم سو شود. - || تیره چشم و نزدیک به کو ...
کم نمودن ؛کم کردن ؛ مکس ؛ کم نمودن ثمن. ( منتهی الارب ) .
کم وَر ؛ که عریض نیست. که عرض آن کم است. کم پهنا. کم عرض. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- کم نگاهی ؛ غفلت و بی خبری وبی التفاتی و تغافل. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم نم ؛ مقابل پرنم. تنباکوی قلیان که کمتر نم داشته باشد: پرنم می کشید یا کم نم ؟ ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- کم نمک ؛ غذا یا پنیر و مانند آن که نمکش اندک باشد - || کسی که ملاحت او اندک باشد.
کم نظیری ؛ کم مانندی. کم مثلی. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || بی مانندی. بی مثلی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم نعمت ؛ کم محصول. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : جرمنکان. . . جایی است کم نعمت و اندک خواسته. ( حدود العالم ) . کسان ، شهری است از راه دور، جایی ک ...
کم نگاه ؛ تیره چشم و غافل و بی خبر. ( ناظم الاطباء ) .
- کم نظیر ؛ کم مانند. کم مثل. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || بی مانند. بی مثل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم نظر ؛ تاریک چشم و ضعیف چشم. ( ناظم الاطباء ) .
کم نام ؛ مجهول و نامعلوم و بی نام. ( ناظم الاطباء ) .
- کم نام ؛ مجهول و نامعلوم و بی نام. ( ناظم الاطباء ) . - || کم احترام و بی آبرو. ( ناظم الاطباء ) .
کم نام ؛ مجهول و نامعلوم و بی نام. ( ناظم الاطباء ) . - || کم احترام و بی آبرو. ( ناظم الاطباء ) . - کم نامی ؛ بدنامی و عدم اشتهار و گمنامی و نام ...
- کم میدانی ؛ دارای حوزه و وسعت اندک بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) : نمکین شد لب شیرین تو از چسبانی پر بهاتر شود این لعل ز کم میدانی. اسماعیل ایما ( از ...
- کم مغزی ؛ حالت و چگونگی کم مغز و رجوع به ترکیب بعد شود. کم مغز ؛ نادان. جاهل. کم عقل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - || بی معنی ( سخن ) ( یا ...
کم موی ؛ مقابل پرموی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . آنکه بر رخسار و تن ، موی اندک داشته باشد : و این [ خرخیزیان ] مردمانیند که طبع ددگان دارند درشت ...
کم مغز ؛ نادان. جاهل. کم عقل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - || بی معنی ( سخن ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- کم مردم ؛ کم سکنه. کم جمعیت. قلیل السکنه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : زینور شهرکی است با کشت و برز بسیار و کم مردم. ( حدود العالم ) . منصور و ق ...
کم معاشرت ؛ کسی که کمتر با دیگران رفت و آمد و گفتگو کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- کم معاشرتی ؛ کمتر با دیگران رفت و آمد و گفتگو داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم معاشرت. و رجوع به ترکیب بعدشود. - کم معاشرت ؛ کسی که ...
کم محلی کردن ؛ کم اعتنایی کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم مدد ؛ کسی که دارای مدد و کمک اندک باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم مددی ؛ دارای مدد و کمک اندک بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || مدد نکردن با کسی. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کم روان شدن سیاهی مرکب ...
کم محل ؛ کسی که دارای اعتبار و اهمیت اندک باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم محل ؛ کسی که دارای اعتبار و اهمیت اندک باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کم توجه ( نسبت به دیگران ) . کم لطف. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ت ...
کم محلی ؛ دارای اعتبار و اهمیت اندک بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کم توجهی. کم لطفی. ( فرهنگ فارسی معین ) . در تداول عامه ، عدم اعتناء. بی اعتن ...
کم مایه ؛ کسی که سرمایه اش اندک باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . قلیل سرمایه. ( ناظم الاطباء ) . - || آنچه که مواد اولیه اندک داشته باشد. مقابل پرمایه ...