پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
از خود بشدن ؛ بیهوش گشتن : احمد گفت نگه کردم جمله آن زمین و کوه زر شده بود از خود بشدم. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
به تخت برشدن ؛ بر تخت نشستن. بالای تخت قرار گرفتن : به فرخندگی شاه فیروزبخت یکی روز برشد به فیروزه تخت. نظامی.
بلند شدن آتش ؛ شعله ور شدن آتش. برافروختن و شراره کشیدن آن : امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی.
از کار شدن دست ؛ بازماندن دست از حرکت. واماندن. از نیرو بشدن : همه دست و شمشیر از کار شد جهان و شهی بر دلش خوار شد. فردوسی. شد از تشنگی دست گردان ز ...
از آن شدن ؛ کارش از آن گذشتن : دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم. حافظ.
در سر شدن عمر ؛ به پایان رسیدن آن : مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم عمردرسرشده بینم چو نظر بازکنم. خاقانی.
کار کسی شدن ؛ کاراو ساخته شدن. کار او تمام شدن. به نیستی و مرگ نزدیک شدن او : احمد را بخواند و گفت کار من شد کار رسول را زودتر بگذارد. ( تاریخ بیهقی ...
- به بن شدن سخن ؛ تمام شدن. به انتها رسیدن. به پایان آمدن : ز خوی بد شاه چندین سخن همی رفت تا شد سخنشان به بن. فردوسی.
در سر کسی شدن ؛ نابود او شدن. تباه و هلاک او گردیدن : و آخر بیازردند [ترکمانان ] و به سرعادت خویش که غارت بود بازشدند. . . تا سالاری چون تاش فراش. . ...
به سر شدن کار ؛ به پایان رسیدن آن. فیصله یافتن آن : این نه کاری است که به سخن به سر شود تا نبری خون ندود. ( اسرارالتوحید ص 250 ) .
- در هم شدن ؛ متغیر شدن : گر خردمندی از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و در هم نشود. سعدی.
در خط شدن ؛ متغیر و آزرده شدن : خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس دل طاق کن از هستی و بر طاق نِه ْ اسباب. خاقانی.
از کسی شدن ؛ از او گردیدن. با او متفق شدن.
به هم شدن ؛ فراهم شدن. گرد آمدن : اندک اندک به هم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی.
- در خشم شدن ؛ در خشم رفتن. خشمگین گردیدن : کسری چنان در خشم شد که به هیچوقت نشده بود. ( تاریخ بیهقی ) . || ممکن گشتن. میسر آمدن. حاصل گردیدن : به ک ...
تمام شدن ؛ به اتمام رسیدن. برسیدن. آخر شدن : گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد. حافظ.
بر یا به سر چیزی بازشدن ؛ بار دگر بدان پرداختن : چون از این فارغ شدم آنگاه به سر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد. ( از تاریخ بیهقی ) . آخر ب ...
به حق شدن ؛ به حق گراییدن. ( التفهیم ) .
بازشدن نسب به کسی ؛ بدو رسیدن نسب. بدو پیوستن نژاد : نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. ( مجمل التواریخ و القصص ) .
با سر چیزی شدن ؛ بار دیگر بدو پرداختن : شیخ قبول نکرد و با سر خرقه نشد. ( اسرارالتوحید ص 184 ) .
- بازشدن ؛ بازگردیدن. برگشتن. به صورت اول یا به حالت اول درآمدن : به همان حال دیوانگی بازشد. ( نوروزنامه ) . - || بازگشتن. مراجعت کردن : بفرمود تا ...
آزاد گذاشتن: امکان حرکت یا فعالیت دادن، مانع ایجاد نکردن ( او را آزاد گذاشت تا هر طور می خواهد کار کند ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فا ...
آری گفتن: تایید یا تصدیق کردن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرد به دهن داشتن : [ تعریض] بر خلاف مصلحت و ضرورت خاموش بودن و هیچ نگفتن ( مگر آرد به دهن داشتی که صدایت در نیامد؟ ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکار ...
آرزو به دل: صفت. [گفتاری] ناکام. ( ممکن است همینطور آرزو به دل بمانی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
به آرزوی خود رسیدن: دست یافتن به آنچه آرزو شده است. ( سرانجام به آرزویش رسید و به دانشگاه رفت. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاص ...
آرزوی کسی بودن: آرزو داشتن، ( همه آرزویشان است که اینطور پسری داشته باشد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو خوردن: ( نامتداول ) از آرزوی خود دست کشیدن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو به دل ماندن:[مجازی] ناکام ماندن. ( آرزو به دلم ماند یک بار ببینم تو درس می خوانی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو برآوردن: به مراد دل رساندن. ( سرانجام آرزوی پدرش را برآورد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی دور و دراز: آرزویی که بر آوردنش دشوار است. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی محال: آرزویی که برآورده نمی شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی خام: آرزوی بیهوده. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرد را بیختن و آردبیز/ الک را آویختن:[کنایی] کار خود را تمام کردن، دیگر کاری نداشتن، ( من آرد را ریخته و آردبیز را آویخته ام شما غصه خودتان را بخورید ...
آرتیست بازی: اسم. کارهای غیر عادی، شگفت انگیز و نمایشی ( مانند پریدن از روی بام و دیوار، بالا رفتن از تیر چراغ برق، رانندگی با سرعت زیاد و غیره ) که ...
آرایشگاه زنانه: موسسه ای که در آن بانوان را آرایش می کنند به همین قیاس آرایشگاه مردانه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرایشگاه حیوانات: موسسه ای که در آن حیوانات خانگی را آرایش می دهند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرایش جنگی: وضع یا کیفیت قرار گرفتن نیروها، جنگ افزارها و همه وسیله ها و امکان ها، همچنین عامل های طبیعی یا مصنوعی برای تقویت موضع جنگی. ( صدری افش ...
آرایش الکترونی: شیوه قرار گرفتن الکترون ها یک اتم در یک اربیتال های آن، که عددهای کوانتومی چهارگانه الکترون های اتم را در یک حالت معین معلوم می کند. ...
آرامگاه سرباز گمنام: گور رزمنده ناشناس که به یاد همه کشته شدگان در جنگ به شکلی مشخص ( معمولاً دارای ستون و کتیبه ) بنا می شود. قبر سرباز گمنام. ( ص ...
آذر برق:āzarbarg/ اسم. جریان برق که در بعضی بلورها ) مانند تورمالین ) هنگام تغییر دما ایجاد می شود و در این حالت یکی از دو انتهای بلور دارای برق منفی ...
آچار قفلی
آدم نمایان:/ādamnemāyān/ اسم. زیر راسته ای از پستانداران عالی راستهٔ نخستینیان، دارای قامت کمابیش راست فاقد دم و دارای فعالیت روزانه. ( صدری افشار، ...
آدم نما:/ādamnemā/ها. یان. صفت. مربوط یا منسوب به آدم نمایان. انسان ریخت. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم ربا: اسم. کسی که آدم ها را می دزدد ( آدم ربا از همسر شخص ربوده شده یک میلیون باج خواسته است ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معا ...
آدم بزرگ؛ صفت. بزرگسال، مقابل بچه، . ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم کردن:[کنایی] تربیت کردن. ( دوران سربازی او را آدم کرد. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم شدن:۱ - انسانیت یافتن ( بگذار درس بخواند و آدم شود ) ۲. [کنایی] شخصیت و مقام اجتماعی به دست آوردن. ( حالا دیگر برای خودش آدم شده است. ) ( صدری ...
آدم خود را شناختن: از رفتار، موقعیت و توانایی های شخص مورد نظر آگاهی داشتن ( برو آدم خودت را بشناس. تو هنوز آدم خودت را نشناختی. ) ( صدری افشار، غل ...
رقیه ( بر وزن خفیه ) به معنی بالا رفتن است ، این واژه ( رقیه ) به اوراد و دعاهائی که موجب نجات مریض می شود اطلاق گردیده ، به خود طبیب از آنجا که بیما ...