پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٠٠٤)
روی هم ریختن ؛ توافق کردن دو یا چند نفر در امری. توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
روی نازک ( بدون اضافه ) ؛ روی تنک. محجوب و شرمگین. - || روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
روی گرفته ؛ باحجاب. پوشیده رخسار : وآن سرو رونده زآن چمنگاه شدروی گرفته سوی خرگاه. نظامی.
روی معبس کردن ؛ رو ترش کردن. ترش رویی نمودن : تا بعد نبی کیست سزاوار امامت بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شو ...
روی مفتول کردن ؛ کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است : کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول. سعدی.
روی گران داشتن ؛ بی اعتنایی کردن. خوشروی نبودن. روی درهم کشیدن : روی ندارد گران از سپه و جز سپه مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم. منوچهری.
روی گرفتن از کسی ؛ پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. ( مجموعه مترادفات ص 76 ) . روی پوشیدن از وی.
روی گرفتن بر کسی ؛ ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن : باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست. ( ...
روی کسی را به خود بازکردن ؛ او را به خویش گستاخ کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
روی کسی گذاشتن ؛ طرف وی نگه داشتن. مقابل روی کسی گرفتن. ( آنندراج ) : رفت سخن روی چمن را گذاشت زآنکه خزان روی نگاهش نداشت. امیرخسرو دهلوی ( از آنندر ...
روی کسی گرفتن ؛ تسخیر کردن. ( آنندراج ) : چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم برپای او فتاده و جایی گرفته ایم. ملامفید بلخی ( از آنندراج ) . - || قبول ...
روی کسی دیدن ؛ روداری او کردن. از او شرم حضور داشتن. ( آنندراج ) : میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم. سلیم ( ...
روی کسی را به خاک مالیدن ؛ رغم انف. بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست : سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت زود می مالد فلک روی ست ...
روی سیاه گردیدن ؛ کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن : سیه نامه تر زآن مخنث مخواه که پیش از خطش روی گردد سیاه. سعدی ( بوستان ) .
روی شستن از چیزی ؛ کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است : به آیین عروسی شوی جسته وزآئین عروسی روی شسته. نظامی.
روی فراهم کشیدن ؛ روی پنهان کردن. روی برگرداندن : شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند بار درویش تحمل نکند مرد کریم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. بر رای روشن ...
روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. ( سند بادنامه ص 236 ) .
روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. ( سند بادنامه ص 236 ) .
روی در هم کشیدن ؛ کنایه از خشمگین شدن. گره بر جبین زدن. ترشرویی کردن : چو حجت نماند جفاجوی را به پرخاش در هم کشد روی را. سعدی ( بوستان ) . ملک روی ...
روی دل نمودن ؛ جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن. ( ناظم الاطباء ) .
روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن. ( یادداشت دهخدا ) .
روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن. ( یادداشت مؤلف ) .
روی در جایی ( چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. ( یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان ...
روی در جایی ( چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. ( یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان ...
روی در چیزی کشیدن ؛ متوجه آن شدن. روی بدان آوردن : بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش مدتی چون موریانه روی در آهن کشم. سعدی.
روی در کسی بودن ؛ متوجه وی بودن. اقبال به وی داشتن : تا خود کجا رسد به قیامت نماز من من روی در تو و همه کس روی در حجیز. سعدی. کجا در حساب آورد چون ...
روی خندان شدن ؛ خندان روی شدن. خنده روی گشتن. شادمان گردیدن : کشانی پیاده شود همچو من بدوروی خندان شود انجمن. فردوسی.
روی خود آوردن ؛ یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) . و اغلب �بروی ...
روی خود نیاوردن ، بر روی خود نیاوردن ، به روی خود نیاوردن ؛ خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن. چیزی را ندیده و ندانسته نمودن. نمودن که نمی دا ...
روی ترش کردن ؛ ترشرویی کردن. تندخویی نمودن : تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود. سعدی.
روی تنک ( بدون اضافه ) ؛ روی نازک و محجوب و شرمگین. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
روی چیزی در چیزی بودن ؛ متوجه بدان بودن : روی وعظی که در پریشانیست عین شوخی و محض پیشانیست. اوحدی.
روی به کسی باز کردن ؛ بدو روی آوردن. متوجه او شدن. یار شدن با وی : هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی او روی بدو باز کرد. نظامی.
روی به کسی گرفتن ؛ روی آوردن. اقبال کردن. موافق او شدن. مطابق میل او گشتن : عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از ...
روی به هم آوردن ؛ با هم روبرو شدن. مقابل یکدیگر آمدن : چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. ( گلستان ) .
روی پنهان کردن ؛ مخفی شدن. در اختفا بسر بردن. متواری شدن : فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. ( تاریخ بیهقی ) .
روی به روی آوردن ؛ مواجه شدن با کسی. روبرو شدن با کسی. دیدار کردن : روی بر خاک در دوست بباید مالید چون میسر نشود روی بروی آوردن. سعدی. و رجوع به تر ...
روی به روی اندرآمدن ؛ مواجه شدن. ( یادداشت مؤلف ) : پذیره شدش اهرمن جنگجوی سپه را چو روی اندرآمد بروی. فردوسی. سپه را چو روی اندرآمد بروی بی آرام ...
روی به روی کسی آوردن ؛ با او مواجه شدن. با او مقابله کردن. بااو جنگ کردن. ( یادداشت مؤلف ) : که باشد که آرد به روی تو روی اگر کوه و دریا شود کینه جو ...
روی به خاک مالیدن ؛ کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی : نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور پیش دونان ...
روی به راه اندر آوردن ؛ رفتن. ( یادداشت دهخدا ) : که هرسه براه اندر آرند روی نهان از دلیران پرخاشجوی. فردوسی.
روی برگرداندن ؛ روی گردان شدن. اعراض نمودن. ( یادداشت دهخدا ) .
روی برگاشتن ؛ روی برگرداندن. روگردان شدن. بازگشتن : از آوردگه روی برگاشتند چنان خستگان خوار بگذاشتند. فردوسی.
روی بستگان سپهر ؛ رازهای آسمانی. ( گنجینه گنجوی ) : آگه از روی بستگان سپهر از شبیخون ماه و کینه مهر. نظامی.
روی بردن ؛ پس را نگریستن. ( ناظم الاطباء ) .
روی بردن از چیزی ؛ ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن : سپیده بردروی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد. نظامی.