پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٠٠٤)
کار کسی رو نداشتن ؛ به ظاهر جلوه و رونق نداشتن.
به رو ؛ ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر : برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه. . . جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. ( تاریخ سیستان ) .
از رو خواندن ؛ مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن.
رورو کردن ؛ چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن ، درشتها را بگذار برای سماور. ( یادداشت مؤلف ) ...
رودست خوردن ؛ فریب خوردن. گول شدن. ( ناظم الاطباء ) . رودستی خوردن. ( فرهنگ نظام ) .
به روی چشم ؛ در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعةً.
رودستی خوردن ؛ فریب خوردن. ( فرهنگ نظام ) . رودست خوردن. ( ناظم الاطباء ) .
بیرویی کردن ؛ بیحیایی کردن. شوخی کردن. ( آنندراج ) . گستاخی کردن : ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم. ملا طغر ...
اسب را به روی مادیان کشیدن ؛فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
به رو آمدن ؛ بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن. - || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
کم رو ؛ خجول. رجوع به کم رو شود. || مجازاً، حیا. ( فرهنگ نظام ) . رجوع به روی شود.
روی کسی را باز کردن ؛ با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
رو شدن یا نشدن ؛ شرم کردن یا نکردن : رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
رو هست از زور بدتر ؛با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
از رو بردن ؛ آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
از رو رفتن یا نرفتن ؛ شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
از رو رفتن یا نرفتن ؛ شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
گُل پشت و رو ندارد ؛ در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
روی کسی به کسی باز بودن ؛ پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
رو در خاک نهفتن ؛ رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
رو نهان کردن ؛ با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن ؛ با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
رو در خاک کشیدن . رجوع به رو در خاک نهفتن شود. رو در خاک نهفتن ؛ رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
رو به قبله داشتن ؛ صورت را متوجه سوی قبله کردن.
رو به قفا رفتن ؛ رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. ( از آنندراج ) . به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
روپنهان کردن ؛ خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
رو به آسمان کردن ؛ به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
رو به پس کردن ؛ بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. ( آنندراج ) : وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت. کلیم ( از آنندراج ) ...
رو به چیزی انداختن ؛ متوجه چیزی شدن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
روبراه شدن ؛ به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن. - || مطیع و سربراه شدن.
روبرگردان نبودن از ؛ ابا نداشتن از.
رو برگردانیدن از ؛ پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
رو برآوردن زخم و داغ ؛ به شدن زخم و داغ. ( آنندراج ) : روبرآورد زخم عشق و هنوز درد آن در جگر نمی گنجد. ثنائی ( از آنندراج ) .
رو از رویش تافتن ؛ چهره سخت شاداب پیدا کردن. ( از یادداشت مؤلف ) .
رو ازسنگ داشتن ؛ بیحیا بودن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
به روی کسی درماندن ؛ به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
به روی کسی ، کسی را کشیدن ؛ بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
به روی کسی ایستادن ؛ بی خجلتی ، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
به روی کسی خندیدن ؛ با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
به رو انداختن ؛ دچار رودربایستی کردن.
به رو درافتادن . رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
رنگین کلام ؛ آنکه سخنان فصیح و خوش عبارت تواند گفت. ( از آنندراج ) : صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوش نماست راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است. ...
رنگین سخن ؛ آنکه سخنان خوش آیند و شیرین بگوید. شیرین گفتار. خوش بیان. خوش لهجه : دهن تنگ تو هر جا که به گفتار آید لب رنگین سخنان غنچه تصویر شود. صائ ...
رنگین عذاران چمن ؛ کنایه از گلهای زیبا و شاداب و رنگارنگ چمن : رزق ما چون شبنم رنگین عذاران چمن با کمال قرب دندان بر جگر افشردن است. صائب ( از آنندر ...
- یک رِنگی ؛ آوازی که تابع یک مقام باشد مثل شهرآشوب. ( فرهنگ نظام ) .
رنگ و آب بر روی کار افتادن ؛ رونق دادن. ( آنندراج ) .
رنگ بکار آوردن ؛ نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن : چو داند که تنگ اندرآمد نشیب بکار آورد رنگ و بند و فریب. فردوسی. سوی سیستان رفت باید کنون بکار آوری ...
بی رنگ شدن ؛ بی رونق شدن : به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی.
رنگ و بوی دادن به کاری ؛ سر و صورت دادن به آن. به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار : شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی که آن رای را چون دهد رنگ و بوی. فرد ...
رنگ و بوی دور شدن از کسی ؛ بی اعتبار شدن. رفتن حیثیت وآبروی از کسی : چو خاقان چین زینهاری شود از آن برتری سوی خواری شود شهنشاه شاید که بخشد بر اوی چو ...