پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
مفت کالذی ؛ مفت و مسلم. مفت پانصد. چیزی را مفت و مجانی یا بسیار ارزان از قیمت اصلی به دست آوردن. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) .
مفت و مجانی ؛ رایگان. به دست آوردن چیزی بدون دادن بها. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) .
مفت خود شمردن ؛ مفت خود دانستن. مغتنم شمردن. غنیمت دانستن. گفتن که چه بهتر از این. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ) .
مفت خوردن ؛ اکل چیزی یا مالی بی ادای قیمت یا در ازای کاری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . بدون سعی و عمل از مال و نعمتی بهره مند شدن : به جامع رو و ...
مفت چنگ ؛ ارزانی کسی بودن. بی خرج و رنج چیزی را به دست آوردن. به نفع کسی بودن : اگر رفیق تو آدم ثروتمندی است مفت چنگ تو. . . ( فرهنگ لغات عامیانه جما ...
مفت از دست دادن چیزی را یا به مفت از دست دادن ؛ به سهولت وسادگی از دست دادن آن را. بیهوده از دست دادن. مفت باختن : شاد است بخت بد که به مفتم ز دست دا ...
مفت از دست دادن چیزی را یا به مفت از دست دادن ؛ به سهولت وسادگی از دست دادن آن را. بیهوده از دست دادن. مفت باختن : شاد است بخت بد که به مفتم ز دست دا ...
به مفت نیرزیدن ؛ رایگان گران بودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . ناچیز و بی ارز بودن ، نظیر: به لعنت خدا نیرزیدن. به نانی نیرزیدن. ( از امثال و حکم ...
مال مفت ؛ مال رایگان. مالی که بی پرداخت بها به دست آید : به مال مفت رسیدی هلاک کن خود را که گاهگاه چنین اتفاق می افتد. ؟ ( از امثال و حکم ج 1 ص 462 ...
مفاوضه شدن ؛ برابر شدن با دیگری. ( ناظم الاطباء ) .
اسم Jesse از زبان عبری باستان می آید و شکل اصلی اش יִשַׁי ( تلفظ: Yishai ) بوده. در عبری دو برداشت معنایی رایج دارد: هدیه / عطیه – چیزی که داده شده. ...
به نوشته تورات عوص نام سرزمینی است که ایوب و خانواده اش در آن زندگی می کرد . در سرزمین عوص مردی زندگی می کرد به نام ایوب . او مردی بود درستکار و خدا ...
شدخ عضل ؛ جدایی واقع در پیوستگی عصب سر از درازا و شکستن سر باشد کذا فی بحرالجواهر. و در شرح قانونچه گوید اگر آن جدایی از درازای عصب باشد آن را شق نام ...
بهشت شداد ؛ بهشت که شداد بساخت. ارم. رجوع به ارم شود.
شدائد دهر ؛ سختی های روزگار. ( یادداشت مؤلف ) .
ملائک غلاظ و شداد ؛ ملائکه دلیر و نیرومند: علیها ملائکة غلاظ شداد. ( قرآن 6/66 ) .
قسمهای غلاظ و شداد ؛ قسمهای محکم. سوگندان مغلظه.
شد ملک ؛ نیرومند گرداندن پادشاهی : شداﷲ ملکه ؛ قوی گرداند خدای ملک او را. ( از ناظم الاطباء ) .
شد وثاق ؛ استحکام واستوار کردن وثاق.
شد و مد ؛ شدت و کشش : با شد و مد گفتن ؛ با طول و تفصیل و فصاحت و بلاغت بیان کردن. ( از فرهنگ نظام ) .
استاد شد ؛ آنکه با مراسم خاص میان کسی را که خواهد در حلقه اهل فتوت وارد و جزء فتیان شود ببندد.
- شد طبیعت ؛ بند آوردن اسهال.
شد عضد ؛ قوت دادن بازو را. ( از اقرب الموارد ) .
شد رحال کردن ؛ از جایی به جایی دیگر کوچ کردن. کنایه از سفر است. ( ناظم الاطباء ) .
شدالمئزر ؛ کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. ( منتهی الارب ) .
شدالمئزر ؛ کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. ( منتهی الارب ) .
شدالنهار ؛ کنایه از وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. شدالضحی. ( ناظم الاطباء ) . بالا برآمدن روز. ( از اقرب الموارد ) . روز دور برآمدن. ( تاج المصادر بیه ...
شد رحال ؛ بستن بار برای رفتن به جایی. ( یادداشت مؤلف ) .
به شد و مد رفتن ؛ کنایه است از بازخرامیدن به ناز و غرور. ( آنندراج ) .
شدالضحی ؛ شدالنهار است. ( ناظم الاطباء ) .
شدالعقده ؛ محکم کردن گره را. ( از اقرب الموارد ) .
شد کردن ؛ دراز کردن. کشیدن.
شد کردن زمزمه ؛ دراز کشیدن زمزمه. ( ناظم الاطباء ) : با اهل درد زمزمه را شد نمی کنند دل بلبلان به ناله مقید نمی کنند. میرزا طاهر وحید.
شد مخالف ؛ نعره ای که پهلوان در هنگام کشتی وقت غلبه کشد. ( فرهنگ نظام ) .
آمد و شد کردن ؛ آمد و رفت کردن و بسیار رفتن به جایی و تردد بسیار نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
شد پهلوان ؛ آواز بلندی که کشتی گیران در اول گرفتن کشتی برکشند. ( ناظم الاطباء ) .
شخص شخیص ؛ سرکار عالی.
شخوده روی ؛ خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ : شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقره خام. فرخی.
رخ شخوده ؛ خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده : دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی.
شخوده رخ ؛ روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار : همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا . فردوسی.
شخوده دل ؛ دل ریش. خراشیده دل : برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی.
شخصیت حقوقی ؛ حالت و خصوصیت شخص حقوقی. و در حقوق جدید شخصیت حقوقی و قانونی با پیدایش شخصیت طبیعی آغاز و با از بین رفتن شخصیت طبیعی صرف نظر از نژاد و ...
احوال شخصیة ؛ مسائل مربوط به شخص از نظر تابعیت و سن و جنسیت و ولادت و فوت و ازدواج و طلاق. رجوع به احوال شخصی شود.
لباس شخصی ؛ در تداول عامه مقابل لباس رسمی است.
ماشین شخصی ؛ که کرایه نباشد.
خانه شخصی ؛ که استیجاری نباشد.
شخص حقوقی ؛ شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس ( جدا از شخصیت خودشان ) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت ...
شخص ثالث ؛ در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده ...
شخص اول مملکت ؛ رئیس حکومت. رئیس دولت.
شخص اعتباری ؛ شخص حقوقی ، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. ( از الموسوعة ال ...