پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
ریشه سبحانیه ؛ کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. ( ناظم الاطباء ) .
آب آلویی: فروشنده دوره گرد که آب آلوی خیسانده در آب فروشد: ( وقتی اینجا آمدند چه کاره بودند آبالویی بودند، تند تایی می کردند شاه توت، آب زرشک می فروخ ...
از آب تکان خوردن نخوردن: کنایه از آرامش کامل برقرار بودن، رخ ندادن آشوبی که احتمال وقوع آن در میان بوده باشد. ( فلانی تخم سیاست است چنان به وضعیت لرس ...
آبْ پَنْبه: عمل دو غاب مالیدن ( توسعاً ) تعمیرات ظاهری و مختصر: ( اتاق های یکی از همسایه ها تعمیر و آب پنبه اش تمام شد و در اختیار صاحبش قرار گرفت ) ...
اب تَنْقیه: آب عماله ( ( عقل و شعور نه آب تنقیه است که توی اماله آدم بریزند، نه بُته تنور نانوایی است که سر دو شاخه بگذارند توی سوراخ آدم بکنند ) ) ( ...
آب توبه سرِ کسی ریختن: کسی را ( معمولاً زنی هر جایی را ) توبه دان و از گناه پاک کردند ( ( یارو می رود دست یک سیاه سر لچک به سر را می گیرد و می برد شا ...
آزار کشیدن: متحمل رنج و سختی شدن: ( چه آزارها که از او نکشید ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
همراه شدن ؛ همسفر گشتن : سالی ازبلخ با بامیانم سفر بود. . . جوانی به بدرقه همراه من شد. ( گلستان چ فروغی ص 162 ) .
شدن دل ؛ آمدن نگرانی و اضطراب : لشکری که دلهای ایشان بشده بود یکدست کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385 ) .
موی شدن ؛ لاغر و نحیف گشتن : موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی.
با گوهر خود شدن هر چیز ؛ به اصل خود بازگردیدن هر چیز. ( از یادداشت مؤلف ) : همه چیز با گوهر خود شود گر نیک گردد و گر بد شود. فرخی.
از خود بشدن ؛ بیهوش گشتن :
از خود بشدن ؛ بیهوش گشتن : احمد گفت نگه کردم جمله آن زمین و کوه زر شده بود از خود بشدم. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
به تخت برشدن ؛ بر تخت نشستن. بالای تخت قرار گرفتن : به فرخندگی شاه فیروزبخت یکی روز برشد به فیروزه تخت. نظامی.
بلند شدن آتش ؛ شعله ور شدن آتش. برافروختن و شراره کشیدن آن : امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی.
از کار شدن دست ؛ بازماندن دست از حرکت. واماندن. از نیرو بشدن : همه دست و شمشیر از کار شد جهان و شهی بر دلش خوار شد. فردوسی. شد از تشنگی دست گردان ز ...
از آن شدن ؛ کارش از آن گذشتن : دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم. حافظ.
در سر شدن عمر ؛ به پایان رسیدن آن : مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم عمردرسرشده بینم چو نظر بازکنم. خاقانی.
کار کسی شدن ؛ کاراو ساخته شدن. کار او تمام شدن. به نیستی و مرگ نزدیک شدن او : احمد را بخواند و گفت کار من شد کار رسول را زودتر بگذارد. ( تاریخ بیهقی ...
- به بن شدن سخن ؛ تمام شدن. به انتها رسیدن. به پایان آمدن : ز خوی بد شاه چندین سخن همی رفت تا شد سخنشان به بن. فردوسی.
در سر کسی شدن ؛ نابود او شدن. تباه و هلاک او گردیدن : و آخر بیازردند [ترکمانان ] و به سرعادت خویش که غارت بود بازشدند. . . تا سالاری چون تاش فراش. . ...
به سر شدن کار ؛ به پایان رسیدن آن. فیصله یافتن آن : این نه کاری است که به سخن به سر شود تا نبری خون ندود. ( اسرارالتوحید ص 250 ) .
- در هم شدن ؛ متغیر شدن : گر خردمندی از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و در هم نشود. سعدی.
در خط شدن ؛ متغیر و آزرده شدن : خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس دل طاق کن از هستی و بر طاق نِه ْ اسباب. خاقانی.
از کسی شدن ؛ از او گردیدن. با او متفق شدن.
به هم شدن ؛ فراهم شدن. گرد آمدن : اندک اندک به هم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی.
- در خشم شدن ؛ در خشم رفتن. خشمگین گردیدن : کسری چنان در خشم شد که به هیچوقت نشده بود. ( تاریخ بیهقی ) . || ممکن گشتن. میسر آمدن. حاصل گردیدن : به ک ...
تمام شدن ؛ به اتمام رسیدن. برسیدن. آخر شدن : گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد. حافظ.
بر یا به سر چیزی بازشدن ؛ بار دگر بدان پرداختن : چون از این فارغ شدم آنگاه به سر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد. ( از تاریخ بیهقی ) . آخر ب ...
به حق شدن ؛ به حق گراییدن. ( التفهیم ) .
بازشدن نسب به کسی ؛ بدو رسیدن نسب. بدو پیوستن نژاد : نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. ( مجمل التواریخ و القصص ) .
با سر چیزی شدن ؛ بار دیگر بدو پرداختن : شیخ قبول نکرد و با سر خرقه نشد. ( اسرارالتوحید ص 184 ) .
- بازشدن ؛ بازگردیدن. برگشتن. به صورت اول یا به حالت اول درآمدن : به همان حال دیوانگی بازشد. ( نوروزنامه ) . - || بازگشتن. مراجعت کردن : بفرمود تا ...
آزاد گذاشتن: امکان حرکت یا فعالیت دادن، مانع ایجاد نکردن ( او را آزاد گذاشت تا هر طور می خواهد کار کند ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فا ...
آری گفتن: تایید یا تصدیق کردن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرد به دهن داشتن : [ تعریض] بر خلاف مصلحت و ضرورت خاموش بودن و هیچ نگفتن ( مگر آرد به دهن داشتی که صدایت در نیامد؟ ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکار ...
آرزو به دل: صفت. [گفتاری] ناکام. ( ممکن است همینطور آرزو به دل بمانی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
به آرزوی خود رسیدن: دست یافتن به آنچه آرزو شده است. ( سرانجام به آرزویش رسید و به دانشگاه رفت. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاص ...
آرزوی کسی بودن: آرزو داشتن، ( همه آرزویشان است که اینطور پسری داشته باشد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو خوردن: ( نامتداول ) از آرزوی خود دست کشیدن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو به دل ماندن:[مجازی] ناکام ماندن. ( آرزو به دلم ماند یک بار ببینم تو درس می خوانی ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزو برآوردن: به مراد دل رساندن. ( سرانجام آرزوی پدرش را برآورد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی دور و دراز: آرزویی که بر آوردنش دشوار است. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی محال: آرزویی که برآورده نمی شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آرزوی خام: آرزوی بیهوده. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )