پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
مفاعیل خمسه ؛ عبارت از مفعول به ، مفعول معه ، مفعول فیه ، مفعول له و مفعول مطلق است. و رجوع به همین کلمه ها شود.
درد مفاصل ؛ درد بندگاه ها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . دردی که بر یکی از مفاصل مثلاً زانو، آرنج ، مچ پا وجز آن عارض شود : شراب سپید و تنک خداوند ...
باد مفاصل ؛ در تداول ، روماتیسم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
داءالمفاصل ؛ درد مفاصل. وجع مفاصل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.
مفاصا حساب ؛ به معنی مفاصاست. ( ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ) .
مفارقات نوری یا نوریه ؛ مفارقات محض ، عقول ، از آن جهت چنین نامیده می شوند که هم به فعل و هم به وجود نیازی به ماده ندارند و برخلاف نفوس که وجود مستقل ...
مفارقات نوری یا نوریه ؛ مفارقات محض ، عقول ، از آن جهت چنین نامیده می شوند که هم به فعل و هم به وجود نیازی به ماده ندارند و برخلاف نفوس که وجود مستقل ...
- مفارقات محض یا محضه ؛ عقول اند که آنها را مفارقات نوریه نیز گویند. و رجوع به ترکیب بعد و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ...
مفارقات عقلیه ؛ عقول. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) . و رجوع به مفارقات محض شود.
مفارقات علویه ؛ عقول و نفوس. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) .
- مفارقات قدسی ؛ عقول مجرده. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) .
عرض مفارق ؛ ( اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطقیان ، عرض غیرلازم. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع به عرض شود.
مفارقات سفلیه ؛ نفوس مدبره انسانی. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) .
موت مفاجات ؛ مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - امثال : حکم حاکم مرگ مفاجات . ( امثال و حکم ج 2 ص 699 ) .
به مفاجات ؛ ناگهان. به ناگاه. بغتةً : به بعضی متنزهات خویش رفته وکنیزکی از جمله سراری بود با خویشتن برده و در حالت مباشرت او به مفاجات فروشد. ( ترجمه ...
به مفاجات ؛ ناگهان. به ناگاه. بغتةً : به بعضی متنزهات خویش رفته وکنیزکی از جمله سراری بود با خویشتن برده و در حالت مباشرت او به مفاجات فروشد. ( ترجمه ...
مرگ مفاجا ؛ مرگ ناگهانی : تا ابد بادت بقا کاعدات را بسته مرگ مفاجا دیده ام. خاقانی. مرا مشتی یهودی فعل خصمند چو عیسی ترسم از مرگ مفاجا. خاقانی.
- بمفاجا ؛ به ناگهان. غفلةً. بغتةً : یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بمفاجا. ( چهار مقاله ص 128 ) .
مفاتیح الکلم ؛ گفتارها که غوامض معانی گشاید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغیلان زار ؛ آنجا که مغیلان بسیار روید.
مغیلان زار ؛ آنجا که مغیلان بسیار روید. - || مغیلان گاه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
مغیلان گاه ؛ به معنی مغیلان باستان است که کنایه از دنیا باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) . دنیا و روزگار. مغیلان زار. ( ناظم الاطباء ) .
مغیلان باستان ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : چند نالم که گلبن انصاف زین مغیلان باستان برخاست. خاقانی.
مغیر گردیدن ؛ مغیر شدن : همی تا بر قضای نیک و بر بد نگردد حکم یزدانی مغیر. . . عنصری ( دیوان چ قریب ص 78 ) . رجوع به ترکیب مغیر شدن شود.
مغیر شدن ؛ دگرگون شدن. تغییر یافتن. از حالی به حال دیگر درآمدن : خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ کز دست طبایع نشود نیز مغیر. ناصرخسرو ( دیوان چ مین ...
مغیب اعتدال ؛ عبارت است از نقطه مغرب. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) .
هر چیزی در طبیعت که در حال رشد است نقطه اوجی دارد که بعد از اینکه به آن نقطه اوج خود رسید شروع به فرود آمدن و افت می کند. یک انسانی را در نظر بگیرید ...
رِشتمغز، ریشمغز؛ مغز رشته ای، مغز رشته رشته، ریشه ی مغز چراکه رشته های عصبیِ مغز از گذرگاه درون مهره ای پایین آمده و هر یک از آنها از سوراخ های میان ...
مغز حرام ؛ نخاع. ( بحر الجواهر ) . حرام مغز. حرامه مغز. نُخط. پشت مغز. مغز ستون فقرات انسان و گاو و گوسفند و شتر و جز آنها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخ ...
مغز تیره ؛ رشته سفیدی است که در وسط استخوانهای تیره پشت قرار گرفته و آن را مغز حرام می گویند. نخاع. ( فرهنگستان ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.
مغزپشت ؛ حرام مغز. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب های مغز تیره و مغز حرام شود.
مغز استخوان ؛ اسم فارسی مخ است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( فهرست مخزن الادویه ) . کنایه از مغز قلم است. ( انجمن آرا ) . مخ. ( منتهی الارب ) . نقی. ( دهار ...
مغز استخوان ( به فک اضافه ) ؛ قسمت داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها : چو بریان شد از هم بکند و بخورد ز مغز ...
سرما تا مغز استخوان کسی کارکردن ؛ تا اندرون وی سرایت کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . سخت اثر کردن سرما. نفوذ کردن سرما تا اعماق وجود او.
مثل مغز حرام ؛ طعامی بی نمک. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1489 ) . و رجوع به ترکیب مغز حرام شود.
مغز کسی خراب یا معیوب بودن ؛ دیوانه بودن. سفیه بودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغز کسی خشک بودن ؛ دیوانه بودن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغز کسی پوک شدن ؛ سرش رفتن. ازسر و صدا یا از پرحرفی کسی متأذی شدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا )
مغز کسی خراب یا معیوب بودن ؛ دیوانه بودن. سفیه بودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغز روشن کردن ؛ کنایه از صحیح الفکر گردانیدن دماغ را. ( آنندراج ) : چنان گوید این نامه نغز را که روشن کند خواندنش مغز را. نظامی ( از آنندراج ) .
مغز کسی پوک بودن ؛ سخت نادان بودن او. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغزپوشیده ؛ همان پوشیده مغز است از عالم بالابلند و بلندبالا. ( آنندراج ) . تهی مغز. تیره رای. نادان : تو ای مغزپوشیده سالخورد ز گستاخی خسروان بازگرد. ...
مغز تر کردن ؛ کنایه از حرف زدن و سخن کردن باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) . سخن گفتن. ( غیاث ) ( فرهنگ رشیدی ) . مقابل مغز در سر کردن. ( آنندراج ) . ...
مغز در سر کردن ؛ کنایه از خاموش شدن و سکوت ورزیدن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . خاموش شدن. ( فرهنگ رشیدی ) : به گفتار شه مغز را تر کنم به گفت کسان مغ ...
- مطلبی به مغز کسی فرونرفتن ؛ آن را نیاموختن. آن را نپذیرفتن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مغز بردن ؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر دادن باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ) . کنایه از بی دماغ کردن. ( آنندراج ) . در تداول امروز، سر بردن : مغزت نمی ...
مغز گنجشک خوردن ؛ کنایه از بس دراز گفتن. ( از امثال و حکم ج 4 ص 1719 ) .
غز کوچک . رجوع به مخچه شود
مغز کسی برآوردن ؛ مغز از جمجمه وی بیرون آوردن. مغز او را متلاشی کردن. پراکنده ساختن مغز وی. کنایه از کشتن و نابود کردن وی : چو دستت دهد مغز دشمن برآر ...
مغز کله ؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره. مغز درون جمجمه گوسفند و غیره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .