پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
شاهی اشرفی ؛ سکه های شاهی و اشرفی مخلوط با هم که بزرگان به زیردستان عیدی دهند. ( فرهنگ نظام ) .
جشن شاهوار ؛ جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه. ( از آنندراج ) : دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار. میرمعزی ( ازآنندراج ) .
دُرِّ شاهوار ؛ دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند. بتازیش �دُر یتیم � نامند. ( شرفنامه منیری ) . مروارید بی همتا که آن را در یتیم گوی ...
لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی ؛ اشرف اقسام مروارید. ( از الجماهر بیرونی ص 127 ) .
جامه شاهوار ؛ جامه شاهانه. جامه ممتاز در نوع خود : پس آن جامه شاهوار آورید بدان سرو سیمین فرو گسترید. فرالاوی. بیاورد آن جامه شاهوار گرفتش چو فرزند ...
شاهدروی ؛ دارای روئی چون شاهدان. زیباروی. آنکه چهره چون معشوقگان دارد : در این سماع همه ساقیان شاهد روی بر این شراب همه صوفیان دردآشام. سعدی.
شاهدکردار ؛ چون شاهدان. که رفتار معشوقان را داشته باشد. آنکه در ناز و کرشمه چون شاهدان باشد : دل من لاغر کی دارد شاهدکردار لاغرم من چه کنم گر نبود فر ...
دختر شاهد ؛ شاهد دختر، زنی زیبا و خوبروی : پرسید که این طعام را ازپیش که آوردی ؟ گفت دختر شاهدی بمن داد. ( فیه مافیه ) .
زن شاهد ؛ زن خوبروی. زن زیبا و خوبروی. زن قشنگ و خوشگل : زن شاهد را چون باوفا می بینند دوسترش میدارند از آنچه اول دوست میداشتند. . . باز شاهد بی وفا ...
شاهد طارم فلک ؛ کنایه از آفتاب است. ( انجمن آرا ) : شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت به هر دریچه ای آغچه زر شش سری . خاقانی ( از انجمن آرا ) .
شاهد طغان چرخ ؛ کنایه از نیر اعظم است. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد مجلس ؛ معشوق و زیباروی محفل و مجلس.
شاهد زربفت پوش ؛ کنایه از آسمان است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . - || کنایه از آفتاب. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . - || روز که در مقابل شب است. ...
شاهد زعفران ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد زعفرانی ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. ( برهان قاطع ) .
شاهد شاه فلک ؛ کنایه از خورشید جهان پیماست. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
- شاهد رخ زرد ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
- شاهد روحانی ؛ محبوب روحانی. مقابل معشوق جسمانی : با تو ترسم نکندشاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی.
شاهد روز ؛ بمعنی شاهد رخ زرد باشد که کنایه از آفتاب جهان تاب است. ( برهان قاطع ) ( از آنندراج ) : شاهد روز از نهان آمد برون خوانچه زر زآسمان آمد برون ...
شاهد لعمرک ؛ بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه ( ص ) . ( شرفنامه منیری ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فر ...
صلوةالشاهد ؛ نماز مغرب. ( منتهی الارب ) . از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. ( از اساس البلاغه زمخشری ) .
شاهد جان ؛ کنایه از مقصود جان باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
شاهد علم ؛ غلبه علم بردل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهد وجد ؛ غلبه و جد و حال بر دل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهد فاستقم ؛ اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد عادل ؛ گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
شاهد عدل ؛ گواه بر حق. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است که جز سخن نتواند شدن قرین سخن. محسن تأثیر ( از بهار عجم ) .
شاهد حق ؛ غلبه حق بر دل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهدالحال ؛ گواه حاضر و ناظر : بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند. خاقانی.
شاهد قضیه بودن ؛ گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
شاهد امین ؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
شاهد امین ؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد. - ||. . . در آسمان ؛ کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خو ...
شاهد بودن ؛ شاهد بر شی یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
شاه قام ؛ آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. ( برهان قاطع ) . بم ...
قام شاه ؛ خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. ( دزی ج 1 ص 717 ) .
أعواد الشاه ؛ سواره های شطرنج. ( دزی ج 1 ص 717 ) .
شاه الرقعة ؛ شاه شطرنج. - || مجازاً بزرگ قوم. ( از یادداشت مؤلف ) .
شاه استاد ؛ استاد ماهر در هنرخود. ( از فرهنگ نظام ) .
شاه استادکار ؛ استاد ماهر در هنر خود. ( از فرهنگ نظام ) .
عبای شامی ؛ عبا که در شام بافند و از آنجا آورند.
- رفیعالشأن ؛ بلندپایه. بلندمرتبه. والامقام.
شامه سلولی ؛ سلولهای حیوانی از چهار قسمت : سیتوپلاسم و سانتروزوم و هسته و چهارمی شامه سلولی از غلظت طبقه بیرونی سیتوپلاسم نتیجه گشته است. پوسته بسیار ...
شامه گشنیدن ؛ در اغلب تخمها موقعی که اسپرماتوزوئیدی با سیتوپلاسم تماس پیدا کرد شامه مخصوصی که قبلاً وجود نداشت ظاهر میگردد که آن را بنام شامه گشنیدن ...
نسب شامخ ؛ شریف و عالی نسب. ( از اقرب الموارد ) .
جبال شامخات و شوامخ ؛ کوه های بلند. ( از منتهی الارب ) : عاقلان را در جهان جائی نماند جز که در کهسارهای شامخات. ناصرخسرو.
شام غربت ؛ طعام شب که بمفلسان و فقرا و مسافران بی نوا دهند. ( ناظم الاطباء ) .
شام کردن ؛ شام خوردن. ( ناظم الاطباء ) .
- نان شام ؛ طعام شب. غذای شب ، چه در تداول عامه نان را بمعنی مطلق طعام بکار برند و گویند رفتیم نان خوردیم یعنی غذا خوردیم و نان شام در اینجا بمعنی طع ...
بی شام خفتن ؛ غذای شب نخوردن : شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید بی شام خفته به که چو از وام خورده شام. ناصرخسرو.
شام رمضانی ؛ افطار. طعامی که روزه را بدان گشایند : حضرت عزیزان را قدس اﷲ سره شام رمضانی سیزده جای طلبیده اند. ( انیس الطالبین ص 102 ) .