پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤١٧)
چه سان. [ چ ِ ] ( ادات استفهام ) ( مرکب از �چه � حرف استفهام �سان � پسوند شباهت ) چگونه ؟ به چه کیفیت ؟ به چه ترتیب. چون ؟
چه سان. [ چ ِ ] ( ادات استفهام ) ( مرکب از �چه � حرف استفهام �سان � پسوند شباهت ) چگونه ؟ به چه کیفیت ؟ به چه ترتیب. چون ؟
وانشاندن ؛ خاموش کردن : سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی.
گشت آتش پاد
وانشاندن ؛ خاموش کردن : سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی.
درنشاندن ؛ نصب کردن. کار گذاشتن. ترصیع : بدو داده پرمایه زرین کمر به هر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی.
بازنشاندن ؛ آرام کردن. تخفیف دادن. ساکن کردن : مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی.
نشاندن تشنگی ؛ اطفاء عطش. قطع عطش. رفع عطش. ( یادداشت مؤلف ) : شور است آب او ننشاندت تشنگی گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور. ناصرخسرو.
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
آتش بان
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
آتش باد خوار : کنایه از خود شاعر است که درونی پرسوز و گداز دارد و سخنان آتشین خود را به وسیله باد یا دم بیان می کند. ( ( خاک غزنین چو من نزد حکیم آ ...
تاسواره
تاسواره
دگنگ. [ دَ گ َ ن َ ] ( ترکی ، اِ ) چماق کلفت. چوب بلندقطور. چوبی سطبر که روستائیان با آن گاه نزاع یکدیگر را زنند. بیزره. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نس ...
سکیدن
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
فُکُل گشنه
فُکُل گشنه
ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی ؛ متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. ( از یادداشت مؤلف ) . رجوع به ریز ...
صورتخانه
نام گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن : خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. ( تاریخ بی ...
نام گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن : خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. ( تاریخ بی ...
نام گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن : خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. ( تاریخ بی ...
نام گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن : خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. ( تاریخ بی ...
نام گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن : خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. ( تاریخ بی ...
گوشاگوش افتادن ( بیهقی ) = شایع شدن . منتشر گشتن خبر و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برا ...
گوشاگوش افتادن ( بیهقی ) = شایع شدن . منتشر گشتن خبر و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برا ...
گوشاگوش افتادن ( بیهقی ) = شایع شدن . منتشر گشتن خبر و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برا ...
گوشاگوش افتادن ( بیهقی ) = شایع شدن . منتشر گشتن خبر و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برا ...
گوشاگوش افتادن ( بیهقی ) = شایع شدن . منتشر گشتن خبر و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برا ...
( گرگ آشتی ) گرگ آشتی. [ گ ُ ] ( اِ مرکب ) صلح به نفاق ومکر و حیله و فریب. ( برهان ) . کنایه از صلح به نفاق و آشنایی به نفاق. ( آنندراج ) . بنابر مصل ...
( گرگ آشتی ) گرگ آشتی. [ گ ُ ] ( اِ مرکب ) صلح به نفاق ومکر و حیله و فریب. ( برهان ) . کنایه از صلح به نفاق و آشنایی به نفاق. ( آنندراج ) . بنابر مصل ...
( گرگ آشتی ) گرگ آشتی. [ گ ُ ] ( اِ مرکب ) صلح به نفاق ومکر و حیله و فریب. ( برهان ) . کنایه از صلح به نفاق و آشنایی به نفاق. ( آنندراج ) . بنابر مصل ...
کوتاه گونه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ) تقریباً کوتاه. تا حدی کوتاه : پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه. ( تاریخ بیهقی ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
روز سوختن = روز گذراندن . وقت تلف کردن و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نو ...
خوازه. [ خوا /خا زَ / زِ ] ( اِ ) خواهش. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( انجمن آرای ناصری ) . || آفرین. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ...