پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
صاحب اعتبار ؛ آبرومند. دارای عزّت.
صاحب اعتبار ؛ آبرومند. دارای عزّت.
صاحب اعتبار ؛ آبرومند. دارای عزّت.
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] ( ص مرکب ) باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد : نیست برِ مردم صاحب نظر خدمتی ...
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] ( ص مرکب ) باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد : نیست برِ مردم صاحب نظر خدمتی ...
صاحب نسق. [ ح ِ ن َ س َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) گویا لقبی بوده است مانند کدخدا و داروغه و امثال آن.
صاحب نیاز. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) نیازمند : سکندر به آن خلق صاحب نیاز ببخشید و بخشودشان برگ و ساز. نظامی.
صاحب نیاز. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) نیازمند : سکندر به آن خلق صاحب نیاز ببخشید و بخشودشان برگ و ساز. نظامی.
آویزون کسی بودن
آویزان کسی شدن: [عامیانه، کنایه ] طفیلی کسی شدن.
آویزان کسی شدن: [عامیانه، کنایه ] طفیلی کسی شدن. نیزه شدن ؛ سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن. =inflict yourself/somebody on ...
( آویزون ) معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی - > آویزون کسی که مرتبن کنه می شود و بدون دعوت همه جا می رود. طفیلی
راه نشینی. [ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عمل راه نشین. || گدایی. نشستن در معابر سؤال را. نشستن بر سر راهها گدایی را. رجوع به راه نشین شود.
راه نشینی. [ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عمل راه نشین. || گدایی. نشستن در معابر سؤال را. نشستن بر سر راهها گدایی را. رجوع به راه نشین شود.
راهنشین. [ ن ِ ] ( نف مرکب ) که در راه بنشیند. که بر سر راه بنشیند. || کنایه از گدا و مردم بی خانمان. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی متعلق بکتابخانه مؤل ...
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه داشتن بهم نسبتی با کسی ؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی.
راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن : چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی.
راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن : چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی.
راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن : چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی.
راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن : چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی.
بازگفت . [گ ُ ] ( مص مرکب مرخم ) تکرار. بازگو کردن . بازگفتن . تکرار سخن : و در افشای سر و بازگفت حرکات وسکنات تو تلقین های بوجه میکرد. ( سندبادنامه ...
بازگفت . [گ ُ ] ( مص مرکب مرخم ) تکرار. بازگو کردن . بازگفتن . تکرار سخن : و در افشای سر و بازگفت حرکات وسکنات تو تلقین های بوجه میکرد. ( سندبادنامه ...
بازگفت . [گ ُ ] ( مص مرکب مرخم ) تکرار. بازگو کردن . بازگفتن . تکرار سخن : و در افشای سر و بازگفت حرکات وسکنات تو تلقین های بوجه میکرد. ( سندبادنامه ...
پَهن و پَلاس فرهنگ گنجواژه پخش، گسترده.
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
پهن و پَلاس لهجه و گویش تهرانی وِل.
پهن و پَلاس لهجه و گویش تهرانی وِل.
جل و پلاس
جل و پلاس
جل و پلاس
جُل و پَلاس لهجه و گویش تهرانی وسائل، بساط مختصر زندگی: جل و پلاست را جمع کن!
جُل و پَلاس لهجه و گویش تهرانی وسائل، بساط مختصر زندگی: جل و پلاست را جمع کن!
جُل و پَلاس لهجه و گویش تهرانی وسائل، بساط مختصر زندگی: جل و پلاست را جمع کن!
پلاس بودن لهجه و گویش تهرانی جائی پلکیدن
پلاس بودن لهجه و گویش تهرانی جائی پلکیدن
پلاس بودن لهجه و گویش تهرانی جائی پلکیدن
پلاس بودن لهجه و گویش تهرانی جائی پلکیدن
بدبده . [ ب َ ب ِ دِه ْ ] ( ص مرکب ) در تداول عامه ٔکسی که وامهای خود را به آسانی نپردازد. آن که مال قرض گرفته را به آسانی ادا نکند. بدمعامله . غریم ...
مناصفت . [ م ُ ص َ / ص ِ ف َ ] ( از ع ، اِمص ) رجوع به مناصفه شود. || ( اصطلاح تصوف ) عبارت از انصاف است یعنی حسن معامله با خلق و حق . ( فرهنگ لغات و ...
درگرفتن کار ؛ رونق و جلوه پیدا کردن : ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. حافظ.
درگرفتن کار ؛ رونق و جلوه پیدا کردن : ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. حافظ.
سر گرفتن. [ س َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) درگرفتن. ( آنندراج ) . به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن : بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی ...