پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣١,٤٨٧)
public - spirited
ذواللسانین. [ذُل ْ ل ِ ن َ ] ( ع ص مرکب ) آنکه فارسی و عربی داند و نویسد و به هر دو زبان نیکو ترسل و نیکو شعر باشد.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
ذوالوشاح. [ ذُل ْ وِ ] ( اِخ ) لقب شمشیر عبیداﷲبن عمربن خطاب. و بقولی شمشیر از پدر وی عمر رضی اﷲ عنه بوده است.
ذوالوشاح. [ ذُل ْ وِ ] ( اِخ ) لقب شمشیر عبیداﷲبن عمربن خطاب. و بقولی شمشیر از پدر وی عمر رضی اﷲ عنه بوده است.
ذوالزوائد. [ ذُزْ زَ ءِ ] ( ع اِ مرکب ) اسد. شیر.
ذوالزوائد. [ ذُزْ زَ ءِ ] ( ع اِ مرکب ) اسد. شیر.
ذوالظلف. [ ذُظْ ظِ ] ( ع ص مرکب ) صاحب سم شکافته ، چون گاو و گوسفند و آهو و جز آن. زنگله دار. سم شکافته. ج ، ذوات الظلف. ذوات الأظلاف.
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلالة. [ خ ُ ل َ ] ( ع اِ ) آنچه از طعام که در میان دندانها ماند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان الرب ) ( از اقرب الموارد ) .
سودان. ( ع اِ ) آدمیان سیاه. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
سودان. ( ع اِ ) آدمیان سیاه. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
break the mold
an old bag = ( disapproving, offensive ) an annoying and unpleasant woman
an old bag = ( disapproving, offensive ) an annoying and unpleasant woman
an old bag = ( disapproving, offensive ) an annoying and unpleasant woman
an old bag = ( disapproving, offensive ) an annoying and unpleasant woman
an old bag = ( disapproving, offensive ) an annoying and unpleasant woman
bag your face
bag your face
a kindred spirit
a kindred spirit
a kindred spirit
a kindred spirit
a kindred spirit
a kindred spirit
a kindred spirit
denomination
man - of - war
man - of - war
ام خراسان. [ اُم ْ م ِ خ ُ ] ( اِخ ) لقب شهر مرو است. ( المرصع ) .
ام لیلی. [ اُم ْ م ِ ل َ لا ] ( ع اِ مرکب ) می سیاه گون. ( منتهی الارب ) . شراب ، و گویند شرابی که رنگ آن سیاه باشد. ( از المرصع ) . شراب سیاه. ( از ...
ام لیلی. [ اُم ْ م ِ ل َ لا ] ( ع اِ مرکب ) می سیاه گون. ( منتهی الارب ) . شراب ، و گویند شرابی که رنگ آن سیاه باشد. ( از المرصع ) . شراب سیاه. ( از ...
ام لیلی. [ اُم ْ م ِ ل َ لا ] ( ع اِ مرکب ) می سیاه گون. ( منتهی الارب ) . شراب ، و گویند شرابی که رنگ آن سیاه باشد. ( از المرصع ) . شراب سیاه. ( از ...
ام یعفور. [ اُم ْ م ِی َ ] ( ع اِ مرکب ) ماده سگ. ( از المرصع ) : یا ام یعفور سقاک العهد لازال من صید علیک لبد. راجز ( از المرصع ) . و رجوع به یعفو ...
ام یعفور. [ اُم ْ م ِی َ ] ( ع اِ مرکب ) ماده سگ. ( از المرصع ) : یا ام یعفور سقاک العهد لازال من صید علیک لبد. راجز ( از المرصع ) . و رجوع به یعفو ...
ام ساهر. [ اُم ْ م ِ هَِ ] ( ع اِ مرکب ) عقرب. ( المرصع ) ( المنجد ) . کژدم. ( مهذب الاسماء ) . وجه تسمیه آن است که بیشتر شبها دیده می شود. ( المرصع ...
ام شغل. [ اُم ْ م ِ ش ُ ] ( ع اِ مرکب ) درباره کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حی ...