پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
مال زنده ؛ گله و رمه و ستور. ( ناظم الاطباء ) .
مال بی صاحب ؛ مالی که صاحب نداشته باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || چیزی که آن را ارزان فروشند یا در نگاهداری آن اهمال کنند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
مال تحصیل کردن ؛ دولت و ثروت تحصیل کردن و جمع نمودن. ( ناظم الاطباء ) . تحصیل کردن مال. بدست آوردن مال.
مال المضاربه ؛ ( اصطلاح فقهی و حقوقی ) سرمایه ای که به عامل برای تجارت به عنوان مضاربه داده می شود. ( ترمینولوژی حقوق ، تألیف جعفری لنگرودی ) .
مال الشرکه ؛ ( اصطلاح حقوقی ) مال مشترک را گویند و در شرکت عقدی بکار می رود نه در شرکت قهری مثلاً ترکه را قبل از تقسیم بین ورثه مال الشرکه نمی گویند. ...
مال الکفاله ؛ ( اصطلاحی فقهی و حقوقی ) کفالت عقدی است که بموجب آن یک طرف دیگر احضار شخص ثالثی را تعهد کند. تعهد کننده را کفیل و طرف او را مکفول له و ...
مال المصالحه ؛ ( اصطلاح فقهی و مدنی ) مالی که مصالح در عقد صلح به طرف خود منتقل می کند و آن را مال الصلح نیز گویند. ( از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری ...
مال الرضا ؛ زری که از رعایا در وجه خراج و مال و جهات می گرفتند. . . ( از برهان ذیل همداستانی ) . و رجوع به معنی دوم همداستانی شود.
مال الرهانه ؛ مرادف مال مرهون است. ( ترمینولوژی حقوق ، تألیف جعفری لنگرودی ) . رجوع به ترکیب مال مرهون شود.
مال السلاح ؛ پولی که به بهای اسلحه برای سپاه داده می شد و آن نوعی از خراج بوده است که عمال حکومت از رعیت می گرفتند. ( فرهنگ فارسی معین ) : فلان ظالم ...
مال الاجاره ؛ آنچه به صاحب ملک از نقد و جنس داده می شود. ( ناظم الاطباء ) . وجهی که مستأجر بابت استفاده از خانه ، دکان یا ملک به موجر دهد. اجاره بها ...
مال التجاره ؛ کالای بازرگانی. بضاعت بازرگانان. متاع تاجران. جنسی که بازرگانان خرند و فروشند.
مال اخروی ؛ کار خیری که در قیامت پاداش آن داده می شود. ( ناظم الاطباء ) .
از مال پس است و از جان عاصی ، نظیر: حریف باخته باخود همیشه در جنگ است. ضرر تلخ است. ( امثال و حکم ج 1 ص 148 ) .
مال دنیا به دنیا می ماند ، یعنی باید مال را صرف کرد و بر سر آن نزاع نکرد. ( امثال و حکم ایضاً ) .
مال را به روی صاحبش خرند ، یعنی فروشنده راگشاده رویی و چرب سخنی باید. ( امثال و حکم ایضاً ) . مال مال اﷲ است ، تعبیری مثلی است ، او مال همه کس را خو ...
- نقش بی مآل ؛ نوشته های بیفایده و بیهوده. ( ناظم الاطباء ) .
یاران حقیقت مآل ؛ دوستان با صداقت و اخلاص. ( ناظم الاطباء ) . || اساس و اصل و بنیاد. ( ناظم الاطباء ) .
مآل مقال ؛ نتیجه کلام. ( ناظم الاطباء ) .
خیرالمآل ؛ خوبی سرانجام. خوشی عاقبت : شکر یزدان را که روزی کرد از این خدمت مرا لذت خیرالمآل و راحت حسن المآب. امیرمعزی.
ظفرمآل ؛ که به پیروزی پایان یابد. که سرانجام آن با پیروزی توأم باشد : رایت ظفرمآل قرین دولت و اقبال به صوب ماوراءالنهر شتابد. ( حبیب السیر چ قدیم ته ...
فرخنده مآل ؛ که سرانجامی مبارک دارد. که دارای پایانی خوش و مبارک است : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. ( حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج ...
بی مآل ؛ بی نتیجه و بیهوده. ( ناظم الاطباء ) .
خیرالمآل ؛ خوبی سرانجام. خوشی عاقبت :
احوال خیرمآل ؛ چگونگی و وقایعی که عاقبت و سرانجام آنها به خوبی و خوشی باشد و کیفیات خوش بختانه. ( ناظم الاطباء ) .
افعال شقامآل ؛ کارهایی که نکبت و خواری آورند. ( ناظم الاطباء ) .
ربیعةالرأی ؛ شیخ مالک است. ( منتهی الارب ) .
رأی قاطع ؛ نظر قطعی. رأی قطعی. تصمیم قطعی.
مستبدبرأی ، مستبدالرأی ؛ خودرای. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیده خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عق ...
رأی اعتماد دادن ؛نظر موافق دادن. در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین ...
رأی جمع کردن ؛ در اصطلاح انتخابات ، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری. فعالیت کردن برای جلب آراء موافق.
رأی اعتماد ؛ نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی ، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدو ...
تفسیر به رأی کردن ؛ تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
رأی یکی شدن ؛ یکرای شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. ( ناظم الاطباء ) .
همرأی شدن ؛ اتفاق کردن و متفق گشتن. ( ناظم الاطباء ) .
یکرأی شدن ؛ متفق گشتن. رأی یکی شدن.
رأی ثاقب ؛ تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت. ( ناظم الاطباء ) .
- مذهب اهل رای ؛ مذهب حنفی. مذهب عراقیان. طریقه عراقیه. طریقه ابوحنیفه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به اصحاب رای و مذهب رای ذیل همین ماده شود.
مذهب رای ؛ طریقه اهل رای. مذهب حنفی. مذهب اهل رای : رای ترا راه نیست در سخن من گر تو به راه قیاس و مذهب رایی. ناصرخسرو.
اهل رای ؛ خردمند. بخرد. اهل خرد. عقل. باتدبیر : حرمان آن است که. . . اهل رای و تجربت خوار بگذارد. ( کلیله و دمنه ) . دو تن ، پرور ای شاه کشورگشای یک ...
دو رای بیشتر از یک رای ارزش دارد ؛ منظور از این ضرب المثل فرانسوی این است که همیشه در کارها با دیگران مشورت کنید. ( فرهنگ غفاری ) .
مشتری رای ؛ آنکه نظر و رای بلند دارد. بلندنظر: مشتری رای عطاردضمیر. ( حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 جزو 4 ص 322 ) .
رای نو ؛ عقیده تازه. نظر جدید. عقیده نو : ز فرزانه بشنید شاه این سخن دگرباره رای نو افکند بن. فردوسی
رای راد؛ فرزانه. عاقل. ( ولف ) : بدانست بینادل رای راد که دورند خاقان و خاتون ز داد. فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2436 ) .
رای قطعی ؛ عقیده قطعی. نظر قاطع. نظر قطعی.
رای افتادن ؛ نظر افکندن بکسی یا جایی. نظر و عقیده پیدا کردن در باره امری. عقیده یافتن. معتقد شدن : ما را رای افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد ی ...
رای بد زدن ؛ اندیشه بد کردن. نظر بد دادن : دل من در حق من رای بد زد بدست خود تبر بر پای خود زد. نظامی.
رای را بد کردن ؛ گردانیدن اعتقاد نیکو به اعتقاد بد. به بدی تغییر عقیده دادن. بد کردن عقیده و نظر. ببدی اراده کردن. آهنگ بدی کردن : نکورای چون رای را ...
اخذ رای ؛ رای گیری ( برای انتخابات ) . ( فرهنگ غفاری ) . اظهارنظر خواستن. عقیده و نظر طلبیدن.
مترددرای ؛ که رایی نااستوار دارد. غیر جازم در اراده و نظر. دودل در اخذ تصمیم. که تصمیم قاطع نمیتواند بگیرد. مرددرای : و شاهزاده غازان در این حال از ک ...