پیشنهادهای مـجـتـبـی عـیـوض صـحـرا (١,٥٦٦)
شِناس - بدان، بفهم - آشنا، مُطلّع
شیرِ سِپِهر - آفتاب، خورشید، هور ( به اعتبار آن که بُرج اَسَد خانه اوست )
باشَد که - به آن امید که ( به امید آن که ) ، ای کاش، کاشکی!
این سَرای باز کنیم - کنایه از اینکه این خانه را ویران یا خراب کنیم!
اِنطِباع - اداره ی نگارش، چاپخانه!
پُشت کردن، بدبختی - هزیمت، گریختن و شکست خوردن در جنگ! و با اعراض: روی برگرداندن، رُخ تافتن، دوری کردن - نفرت، کراهت. فرق می کند!
بالا کشیدن و هاپولی کردنِ پولی!
اَختَرِ سَعد - ستاره یا سیاره مُشتری است که "سعد اکبر" است.
لا لو آ ( لا به لا ) !
اُتاقِ توقیف - زندان، بازداشتگاه، شَهربَند
قُلُنبِگی!
آسِمان ( آسمان ) جُل - جُل ( چُل ) : از فارسی باستان چُلا ( čola ) : کمر سفت کن یا سینه بند! مانند: چُلمَن، جُلبَک، بُنجُل! - پارچه ای بی ارزش که ز ...
آدمِ کسیِ ( درستش: آدم کسیه ) - خدمتگار کسی، در خدمت و مُطیع کسی، پاچه خوار و چاپلوس کسی - اجیر، مُزدور، دست نشانده
آبِستَن - دُچار، ممکن، محتمل، میخواد بشه! ( میخواد ) - مثل: آبِستَنِ حوادث است >>>>> یعنی میخواد حوادث رُخ دهد!
شُویَم - برویم ( بریم ) ، راه بیُفتیم، حرکت کنیم!
شُمار گِرِفتَن - حساب پس دادن، پاسخگو بودن - تاوان دادن، تقاص
شِکَر خَنده - خنده ی دل نواز ، شیرین و بامزه، هیراد!
شُرطه: عربی - نگهبان، پاسبان، جانپاس! معادل عربی پُلیس ( واژه ای فرانسوی ) است! که فرق می کند با نَظمیّه: شهربانی، نیرویِ انتظامی شُرطه: شارتا ( شَر ...
واژه ای فرانسوی - سَنگر، حفاظ، حصار - مثل:بادیگارد >>>>> یعنی مُحافظ، مُراقب، جانپاس، بِپا!
پایتابه و پاتابه دو املایی هستند!
سُلوچ - ترکیبی از دو کلمه سال و کوچ به معنی: کوچ سالیانه، سال کوچیدن!
سَربه مُهر - سربسته و مُهر و مُوم شده، چِفت شده - مجازاً یعنی دست نخورده و باز نشده{نامه، دفتر و. . . }
سَووَشون - واژه اوستایی سیاه ( سیا ) به اوستایی: سَیوَه ( سَو ) وَش: پسوند همانندی یا شباهت وَشان >>> خودمونی شده >>> وَشون ( ( ان: در اینجا پسوند ...
سِگال - خیال، اندیشه، فکر - میل، خواهش - خو، مَنِش - قصد، نیّت - احتیاط، ملاحظه!
لهجه گیلکی - به سوی و به طرف و به جهت و. . . میدان.
سی کُن - لهجه شیرازی - ببین، نظرکن، بنگر - بدان، آگاه باش، زینهار ( زنهار )
کِرم ریختن - در گویش بازاری و تهرانی ( کوچه بازاری ) مریضی!، بیماری! - تاقال، اذیت کردن، تو مُخ کسی رفتن، تو مُخی!
گذشتن فرمانده از برابر سربازان و مشاهده ی آنان - بازدید، نظارت، سَرکِشی
شراب دهنده - در تصوف یعنی فیض رساننده و تشویق کننده ی عارفان که توسط آن به حقایق و رُموز دست پیدا کنند و آن ها را آباد کنند، مُشَوِّق عارفان! - مُرشِ ...
در تصوف یعنی: چشم بصیرت داشتن!
آماده و حاضر، مهیّا و فراهم کردن. مثال: زه کردن کمان >>>> یعنی آماده کردن کمان
زِشت بادید - فعل دعایی به معنی: "باشید، بشوید" نفرین و دعای شرّ است: زشتی نصیبتان باد!
هَپَروت - واژه فارسی میانه ساسانی ( پارسیگ، پارسیک ) هَه: فراتر، فرازتر، پیشرو تر، بالاتر، بلندتر - بسیار، فراوان، وَشناد! پَر: بال پرنده - عالم ب ...
پَرُوندَن! - مثال: مثل پروندن یار >>> که یعنی از دست دادن و. . . یار
رَستاک ( سِتاک ) - شاخه ی راست و بلند و تازه که از بیخ درخت روییده باشد، شاخه ی نو رَسته، شاخِ شِمشاد! شاخه ی تازه و رسیده تاک یا انگور هم درست است!
کنایه از گرسنه و تشنه، سیر نشده - ناتوان، ضعیف، فقیر، دریوزگی
کنایه از جستجو و پیگیری کردن - سعی، تلاش، کوشش، پشتکار مثالی از شعر نیما یوشیج: دست ها می سایَم/تا دَری بُگشایَم>>> دشواری و سختی می کشم تا به جایی ب ...
دست مایه ( واژه مرکّب، دستمایه ) - پولی که با آن کسب و تجارت کنند، سرمایه، دارایی، مال و مَنال ( پول و پَله ) ، تَنخواه! ( درست آن: تَنخا - واژه اوس ...
واژه مرکّب - ابزار ( افزار ) ، وسیله، دستاویز - انرژی، نیرو، توان و فرق می کند با دست مایه: پولی که با آن کسب و تجارت کنند، سرمایه، دارایی، مال و م ...
دِل شِکَر - صفت فاعلی مرکّب مرّخم - شِکَردن: شکار کردن، گرفتن، به چنگ آوردن - یَغما، غارت، تاراج، چَپاوُل، چاپیدن، رُبودن، قاپیدن، هاپولی! معنی: شک ...
دمادم، یک ریز، رگباری - مُتِواتِر، مُتِناوِب
دِراز به دِراز - پُشتِ سَرِ هَم خوابیده یا دراز کشیده، پی در پی، پیاپی، یک روند، متوالی، پیوسته، سِری ( که با سرّی فرق می کند )
داشتَن - حفاظت کردن، پاییدن! - حُرمت کردن، نواختن، دلجویی، تَفَقُّد
فرق بین این ها: مخترع: کسی است که چیز جدیدی اختراع می کند. مثال: کسی که فرهنگ آبادیس را اختراع کرد! خلاق: کسی است که ایده و آرمان و عقیده ای جدیدی بر ...
واژه اوستایی ( داتَر، داتار ) - خلاق، مبتکر، مبدع، نوآور - اهورامزدا، پروردگار، آفریدگار، خدا، ایزد، یزدان، جان آفرین، پدید و بوجود آورنده، هستی بخ ...
خُبه خُبه - خَفه خَفه - بَسه بَسه، تمام کُن دیگه!
آزاد، رها - گُستاخ، بی پروا، بی خویشتن
خَطی بَر کَسی کِشیدَن - کنایه از به حساب نیاوردن و نادیده گرفتن کسی - باطل و رَد کردن کسی، اَنگ زدن، به کسی برچسب زدن!
صدا خوشگله!
خَلَنگ - خَل: خَلیدن - خار، سوزن، تیغ انگ: پسوند دارندگی اوستایی! معنی: تیغ، خار، سوزن، خاشاک، خاربُن، گیاه خاردار، نام گیاهی است به نام علفِ جارو، ...