پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
سریع الانزال
کلوک. [ ک َ ] ( اِ ) کودک بود امرد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303 ) . پسر امرد را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . امرد بی حیا که کنگ ن ...
کلوک. [ ک َ ] ( اِ ) کودک بود امرد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 303 ) . پسر امرد را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . امرد بی حیا که کنگ ن ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
دلال/دلاله خانه. [ دَل ْ لا ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) دلاله خانه. خانه ٔ بد. بیت اللطف. زغارو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاس ...
خرانبار= جماع کردن چند شخص با یکنفر. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرا ...
شهوی. [ ش َ وا ] ( ع ص ) مؤنث شَهْوان. ( منتهی الارب ) . زن خواهان و آرزومند جماع. ج، شَهاوی ̍. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . رجوع به شهوان ...
مرزنده. [ م ُ زَ دَ /دِ ] ( نف ) جماع کننده. نعت فاعلی است از مرزیدن. ( ازفرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به مُرز و مرزیدن شود.
بغل خوابی
بغل خوابی
بغل خوابی
بی سیرت کردن. [ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) در تداول عوام، عملی نامشروع با کسی کردن. فساد کردن ( بیشتر با نابالغی ) . بی سیرت کردن دختری یا پسری را؛ عملی ...
بی سیرت کردن. [ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) در تداول عوام، عملی نامشروع با کسی کردن. فساد کردن ( بیشتر با نابالغی ) . بی سیرت کردن دختری یا پسری را؛ عملی ...
بی سیرت کردن. [ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) در تداول عوام، عملی نامشروع با کسی کردن. فساد کردن ( بیشتر با نابالغی ) . بی سیرت کردن دختری یا پسری را؛ عملی ...
موش موشی لهجه و گویش تهرانی بچه کوچک زیبا
موش موشی لهجه و گویش تهرانی بچه کوچک زیبا
ترگل ور گل
ترگل ور گل
دیربقا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید : لعل کو دیرزاد دیربقاست لاله کامد سبک سبک برخاست. نظامی.
دیربقا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید : لعل کو دیرزاد دیربقاست لاله کامد سبک سبک برخاست. نظامی.
دیربقا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید : لعل کو دیرزاد دیربقاست لاله کامد سبک سبک برخاست. نظامی.
دیربقا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید : لعل کو دیرزاد دیربقاست لاله کامد سبک سبک برخاست. نظامی.
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرادیر. ( ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. ( یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباتر ...
دیرانجام. [ اَ ] ( ص مرکب ) که دیر پایان پذیرد. که پایان گرفتنش زمان دراز گیرد.
دیر آبی دیرآب. ( ص مرکب ) که زود انزال نکند. ( یادداشت مؤلف ) : زین سرابونی، یک اندامی، درشتی، پردلی مغ کلاهی مغ روی دیرآب زود افشاره ای. سوزنی. ...
دیرآمد
دیرآب. ( ص مرکب ) که زود انزال نکند. ( یادداشت مؤلف ) : زین سرابونی، یک اندامی، درشتی، پردلی مغ کلاهی مغ روی دیرآب زود افشاره ای. سوزنی.
دیر سپنجی ؛ کنایه از دنیا است زیرا که مانند سپنج که خانه ٔ علفی است بقا و ثباتی ندارد. ( از آنندراج ) : نماند کس درین دیر سپنجی تو نیز ار هم نمانی تا ...
دیر غم ؛ کنایه از کلبه ٔ احزان ، خانه ٔ غم و اندوه : آن همه یک دو سه دیر غم دان نه سدیر است و نه غمدان چه کنم. خاقانی.
چندگاهه
نه دیر و دراز ؛ کوتاه. اندک مدت : مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز. سوزنی.
نه دیر و دراز ؛ کوتاه. اندک مدت : مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز. سوزنی.
نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی. ( یادداشت مؤلف ) : نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز. سوزنی.
نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی. ( یادداشت مؤلف ) : نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز. سوزنی.
نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ...
نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ...
نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ...
نه دیر ؛ زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ...
تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری.
تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری.