پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
full - scale
هناهین
هناهین
هناهین
هناهین
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بامبول سوار کردن . [ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حقه زدن . ( فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ) . بامبول درآوردن . شیوه زدن . کلک زدن . رجوع به بامبول و دی ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
حقه سوار کردن
سوار آب . [ س َ رِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حباب . ( فرهنگ رشیدی ) . کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . ( یادداشت بخط مؤلف ) : سوار باد ...
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
پراپخش
پراپخش
زیافت . [ ف َ] ( از ع ، اِمص ) ناسرگی و ناسره شدن . ( غیاث ) . ناسرگی زر و سیم . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زیافت . [ ف َ] ( از ع ، اِمص ) ناسرگی و ناسره شدن . ( غیاث ) . ناسرگی زر و سیم . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زیافت . [ ف َ] ( از ع ، اِمص ) ناسرگی و ناسره شدن . ( غیاث ) . ناسرگی زر و سیم . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
ابلهانه
قفس دیده ؛ کنایه از کارآزموده و مجرب : یکی شیردل بود �فرغار�نام قفس دیده و تیز جسته ز دام . فردوسی .
قفس دیده ؛ کنایه از کارآزموده و مجرب : یکی شیردل بود �فرغار�نام قفس دیده و تیز جسته ز دام . فردوسی .
تغییر موضع
about face
تاوان داری . ( حامص مرکب ) ضمانت . پذیرفتاری . ضمان . رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
درمان کنا. [ دَ ک ُ ] ( نف مرکب ) شافی و شفادهنده . ( ناظم الاطباء ) . اما در سایر مآخذ دیده نشد.
سایر بودن . [ ی ِ دَ ] ( مص مرکب ) رایج بودن . متداول بودن . معمول بودن . رواج داشتن .
سایر بودن . [ ی ِ دَ ] ( مص مرکب ) رایج بودن . متداول بودن . معمول بودن . رواج داشتن .
سایر کردن. [ ی ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) رایج کردن. متداول. جاری کردن. معمول کردن.
سایر بودن . [ ی ِ دَ ] ( مص مرکب ) رایج بودن . متداول بودن . معمول بودن . رواج داشتن .
سایر کردن. [ ی ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) رایج کردن. متداول. جاری کردن. معمول کردن.
سایر بودن . [ ی ِ دَ ] ( مص مرکب ) رایج بودن . متداول بودن . معمول بودن . رواج داشتن .
ذکر سایر
ترانه تراش . [ ت َ ن َ / ن ِ ت َ ] ( نف مرکب ) ترانه ساز. آهنگ ساز : خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش خرانه هاست که در خر همی کنم انشاء. سوزنی .
چرخ کینه ساز. [ چ َ خ ِ ن َ/ ن ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آسمان و فلک غدار. || بخت . || بخت بد و سرنوشت بد. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به چرخ ستمکار و ...
مهم ساز. [ م ُ هَِ / م ُ هَِ م م ] ( نف مرکب ) کارساز. || در اصطلاح لوطیان ، مفعول . || در اصطلاح لوطیان ، دلال زنان . ( آنندراج ) .
مهم ساز. [ م ُ هَِ / م ُ هَِ م م ] ( نف مرکب ) کارساز. || در اصطلاح لوطیان ، مفعول . || در اصطلاح لوطیان ، دلال زنان . ( آنندراج ) .
مهم ساز. [ م ُ هَِ / م ُ هَِ م م ] ( نف مرکب ) کارساز. || در اصطلاح لوطیان ، مفعول . || در اصطلاح لوطیان ، دلال زنان . ( آنندراج ) .
ساز سفر. [ زِ س َ ف َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسباب سفر. سامان سفر. بسیج سفر. ساختگی . سامان : شغلکی دارم بر دست که از موقف آن هم مرا ساز سفر باش ...
ساز جنگ . [ زِ ج َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سلاح . ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) . || عُدّت . ( دهار ) . رجوع به ساز شود.
ساز جنگ . [ زِ ج َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سلاح . ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) . || عُدّت . ( دهار ) . رجوع به ساز شود.
رای ساز. ( نف مرکب ) مصلحت بین . مستشار. مصلحت اندیش . باتدبیر : ندید او همی مردم رای سازرسیدش به تدبیرسازان نیاز. فردوسی .
جادوئی ساز. ( نف مرکب ) ساحر. جادوگر. کسی که جادو کند : نپوشد بر تو آن افسانه را رازکه در راهی زنی شد جادوئی ساز. نظامی .
جادوئی ساز. ( نف مرکب ) ساحر. جادوگر. کسی که جادو کند : نپوشد بر تو آن افسانه را رازکه در راهی زنی شد جادوئی ساز. نظامی .
ساز آمدن . [ م َ دَ ] ( مص مرکب ) سازگار آمدن . موافق بودن . رجوع به ترکیبات ساز شود.
کهن ساز. [ ک ُهََ / هَُ ] ( ن مف مرکب ) کهنه ساز. کهنه ساخته . که در زمان قدیم ساخته شده باشد. مقابل نوساز : تیغ نظامی که سرانداز شدکند نشد گرچه کهن ...
از یاد هشتن ؛ از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن : جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی.