پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٦)
درهم غِطریفی ؛ دراهم غطریفیه ، درهمهایی بود در شهر بخارا از آهن و برنج و سرب و غیره و جز در بخارا ونواحی آن رایج نبود و بر آن تصاویری منقوش بود و آن ...
درهم سَتّوق ؛ درهمی که غش آن افزون باشد. و گویند آن کلمه ای است فارسی مرکب از �سه � به معنی ثلاث و �تو� به معنی قوه یعنی �دارای قوای سه گانه � زیرا ا ...
درهم سُمیری ؛ دراهم سمیریة. منسوب به سُمَیْر که شخصی بود یهودی از تیماء و درعهد عبدالملک بن مروان خلیفه اموی ضرب درهم را به عهده داشت. و آنها بر دو ق ...
درهم طبری ؛ دراهم طبریة، منسوب به طبرستان و آن دراهم سبک بشمار می آید واز انواع نیکوی درهم در عهد جاهلیت بود به وزن هشت یا چهار دانق. ( از النقود الع ...
درهم حَمَوی ؛ دراهم حمویة، درهمهایی بوده است که ممالیک بحری در �حماة� از شهرهای شام سکه زدند. ( از النقود العربیة ص 61 ) .
درهم خُماسی ؛ دراهم خماسیة؛ درهمهایی بوده است به وزن پنج قیراط، و عضدالدوله بویهی به سال 367 هَ. ق. سیصدهزار از این گونه درهم برای المطیع لله ارسال د ...
درهم زَیْف ؛ درهم ناسره و آن درم بد است. ( منتهی الارب ) . درهمی است که در آن مس یا چیز دیگری مخلوط باشد و خلوص خود را از دست بدهد چنین درهمی را بیت ...
درهم تام ؛ دراهم تامة، درهم کامل است که آن را میال و قفله نیز گویند. ( از النقود العربیة ص 144 ) . و رجوع به درهم میال درهمین ترکیبات شود.
درهم جَواز یا دراهم جواز ؛ دراهمی است که از ده قسمت سه قسمت آن کم باشد، و آن از اصطلاح �جاوزالدراهم � اخذ شده یعنی با وجود باری که در آن است آن را پذ ...
درهم جوراقی ؛ دراهم جوراقیة، درهمهایی بوده است منسوب به جورَقان که قریه ای بوده است به نواحی همدان. و آن در صدر اسلام رایج بوده است و وزن آن چهاردانق ...
درهم بَغْلی ؛ درهم شرعی است و آن را بغلی گویند زیرا که رأس البغل نام ضرابی از عجم بود که آن را سکه زد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . درهم بغلی ، چها ...
درهم بُندُقی ؛ دراهم بندقیة، درهمهایی بود که در شهر بندقه ایتالیا ( ونیز ) ضرب می شد و درمشرق زمین به سال 806 هَ. ق. رواج یافت و در این سال در مصر نا ...
درهم بَهرَج ؛ دراهم بهرجة، درهمهایی است که تاجران آن را رد می کردند و نمی ستاندند. ( النقود العربیة ص 144 ) . و رجوع به درهم زیف در همین ترکیبات شود.
درهم ابیض ، دراهم ابیض ؛ درهمهایی بود که حجاج آنها را سکه زد و بر آنها �قل هواﷲ احد� را منقوش ساخت ، بدین سبب مردم حجاج را لعن می کردند بسبب اینکه کل ...
درهم اسود ؛ دراهم سود، درهمهایی بود که معاویه سکه زد و شش دانق وزن داشت یعنی یک یا دو جودانه کمتر از پانزده قیراط. �زیاد� نیز از این گونه دراهم سکه ز ...
درهم دندان ؛ دارنده دندانهای متشابک : اسد شابک و شابل ؛ شیر درهم دندان. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
درهم بافتن ؛ بهم آمیختن. مخلط شدن : همچو شهد و سرکه درهم بافتم تا به بیماری جگر ره یافتم. مولوی.
درهم آتیّکی ؛ یا درهم یونانی ، از انواع درهم بوده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1129 شود.
درهم اندام ؛ دارای اندامی پیچیده. کُباب. ( منتهی الارب ) : غیضموز؛ ناقه درشت درهم اندام. ( منتهی الارب ) . کِلَّز؛ مرد درشت پی درهم اندام. ( منتهی ال ...
درهم خلقت ؛ دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. ( از منتهی الارب ) .
درهم دریدن ؛ از هم جداکردن. از هم دور کردن : همه قلبگه پاک درهم درید درفش سپهدار شد ناپدید. فردوسی.
درهم آمدن روی ؛ جمع آمدن پوست پیشانی به نشانه تغییرحال و ترش روئی : روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی.
درهم اوفتادن ؛ پریشان شدن : ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین. خاقانی.
درهم خمانیدن ؛ درهم تاکردن ، فرقعة، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. ( از منتهی الارب ) .
خواب درهم ؛ خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال رزی خریدی با جایباش ده مرده. سوزنی.
درهم آمدن ؛ به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن : صاحبش او را [ حسن سهل ] دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134 ) .
دره کاری کردن ؛ زدن به دره ، از قبیل چوب کاری کردن. ( از آنندراج ) . تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. ( ناظم الاطباء ) : به مستیش در احتساب اشتل ...
دره آسمان ؛ کنایه از کهکشان است و به عربی مجرة خوانند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
دره بیداد ؛ دره سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. ( از امثال و حکم ) . - ...
درویش وار ؛ چون درویشان : پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی می کنم درویش وار. سعدی.
درویش صفت ؛که چون درویشان باشد. دارای صفت درویشان. درویش حال. درویش سیرت. چون درویشان : حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار ...
درویش مسلک ؛ که راه و روش درویشان پیشه کند.
درویش مشرب ؛ که مشرب درویشان داشته باشد. که خوی درویشان برگزیند.
درویش چرخی ؛ صوفیی که رقص چرخ کند. درویشی که در رقص و سماع به گرد خویش می چرخد : اگر مرد خدا درویش چرخی است بلاشک آسیا معروف کرخی است. ( از یادداشت ...
درویش سلطان دل ؛ اشاره به سرور کاینات است که پیغمبر ماصلوات اﷲ علیه و آله و سلّم باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) .
خان درویش ؛ خان حقیر، خانه محقر : درین خان درویش بد میزبان زنی بینوا شوی پالیزبان.
درویش بود ؛ درویشی. درویش شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . درویش بودن : شهی کو بترسد ز دوریش بود به شهنامه او را نشاید ستود. فردوسی.
صافی درون ؛ صاف دل. پاکدل : از آن تیره دل مردصافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی.
صفای درون ؛ صفای دل : اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد. سعدی.
دود درون ؛ دود دل : حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سرکند. سعدی.
ریش درون ؛ آزار و آزردگی نهانی. درد پنهانی : مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. ( گلستان سعدی ) .
سیاه درون ؛ کنایه از عاصی و گنهکار و ظالم و سنگدل. رجوع به سیاه درون در ردیف خود شود.
درون کسی خراشیدن ؛ آزردن خاطر کسی. وی را رنجانیدن : تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد. سعدی. چو دور دور تو باشد مراد خلق بده چو دست دست ...
درون کسی خستن ؛ مجروح شدن درون او. دل آزرده شدن : چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی.
درون مخلص ؛ پاک و بی آلایش و بی ریا. آنکه طلب محبت خدای تعالی کند بدون ریا و پیرایه. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : ماجرای مرد و زن را مخلصی بازمی ...
جمعیت درون ؛ خاطرجمعی. جمعیت خاطر. اطمینان خاطر : از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر شود یکی آنکه. . . ( گلستان ) .
درون باختن ؛ کنایه از قالب تهی کردن. ( از آنندراج ) : از امتحان به دم تیغ یار دست رسید ز بیم باخت درون را غلاف و از انگشت. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
درون با کسی داشتن ؛ دل بسوی او داشتن : من ار حق شناسم و گر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی.
اهل درون ؛ اهل بیت. اهل اندرون. درونیان. مونسان و معتمدان. خودمانیها : صبحدمی با دو سه اهل درون رفت فریدون به تماشا برون. نظامی.
درون رفتن ؛ به داخل وارد شدن : به گستهم گفت آنگه ای پهلوان که ما را درون رفت باید نهان. فردوسی.