پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
طاق ابروگشادن ؛ کنایه از خندیدن : گشاده طاق ابرو تا بناگوش کشیده طوق غبغب تا سر دوش. نظامی.
طاق ابروگشادن ؛ کنایه از خندیدن : گشاده طاق ابرو تا بناگوش کشیده طوق غبغب تا سر دوش. نظامی.
به طاق ابرو خم آوردن ؛ به ابرو خم دادن. کنایه از اخم کردن و عبوس بودن : بطاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خنده جام جم. نظامی.
به طاق ابرو خم آوردن ؛ به ابرو خم دادن. کنایه از اخم کردن و عبوس بودن : بطاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خنده جام جم. نظامی.
بچشک ستور. [ ب ِ چ ِ س ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ستور پزشک . بیطار. ( مقدمة الادب زمخشری ) . دام پزشک . ستور پزشک . پزشک ستور. و رجوع به پزشک شود.
به جنبش افتادن
به جنبش افتادن/آمدن
به جنبش افتادن
cool away
rule the roost
bee - sounds
bee - sounds
دام ظله. [ م َ ظِل ْ ل ُه ْ ] ( ع ، جمله فعلیه دعایی ) سایه اش پاینده باد. بردوام و پایدار باد سایه او. - دام ظله العالی ؛ پاینده باد سایه بلندپایه ...
دام دار ؛ صیّاد : جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز. اسدی.
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
صیدبند. [ ص َ / ص ِب َ ] ( نف مرکب ) صیاد. شکارگیر. شکارگر : اگر درد سخن میداشت صائب صیدبند ماز گوهر چون صدف میکرد آب و دانه ٔ ما را. صائب ( از آنندر ...
صیدگر. [ ص َ / ص ِ گ َ ] ( ص مرکب ) صیدگیر. شکارچی . صیاد. شکارگر : صیدگری بود عجب تیزبین بادیه پیمای و مراحل گزین . نظامی . صیدگری دام به صحرا کشیدب ...
صیدپیشه . [ ص َ / ص ِ ش َ /ش ِ ] ( ص مرکب ) صیاد. شکارگیر. نخجیرگر : این صیدپیشه فکر مدارا نکرده است گر سر بریده رشته ز پا وانکرده است . کلیم ( از آن ...
صیدپیشه . [ ص َ / ص ِ ش َ /ش ِ ] ( ص مرکب ) صیاد. شکارگیر. نخجیرگر : این صیدپیشه فکر مدارا نکرده است گر سر بریده رشته ز پا وانکرده است . کلیم ( از آن ...
صیدپیشه . [ ص َ / ص ِ ش َ /ش ِ ] ( ص مرکب ) صیاد. شکارگیر. نخجیرگر : این صیدپیشه فکر مدارا نکرده است گر سر بریده رشته ز پا وانکرده است . کلیم ( از آن ...
کاهل قدم . [ هَِ ق َ دَ ] ( ص مرکب ) سست قدم . ( آنندراج ) : ز اشک صید شد چوب قفس سبزچه شد کاهل قدم صیاد ما را؟ملا آفرین لاهوری ( از آنندراج ) .
Holding his breath he cocked a critical ear at the sounds of the island
worm ( your way ) into/through etc something
دارندگی. [ رَ دَ / دِ ] ( حامص ) بی نیازی. || تملک. || نگهداری و سرپرستی : مگر او دهد یادمان بندگی نماید بزرگی و دارندگی. فردوسی.
دارندگی. [ رَ دَ / دِ ] ( حامص ) بی نیازی. || تملک. || نگهداری و سرپرستی : مگر او دهد یادمان بندگی نماید بزرگی و دارندگی. فردوسی.
دارندگی. [ رَ دَ / دِ ] ( حامص ) بی نیازی. || تملک. || نگهداری و سرپرستی : مگر او دهد یادمان بندگی نماید بزرگی و دارندگی. فردوسی.
If you got it, flaunt it
گوهر ملک . [ گ َ / گُو هََ م ُ ] ( اِ مرکب ) کنایه از پادشاهزاده باشد. || پادشاه را نیز گویند. ( آنندراج ) .
clamorously
clamorously
پرهیاهو
پرهیاهو
the time is ripe ( for something )
the time is ripe ( for something )
راه آشنا
راه دربستن ؛ مسدود کردن راه : درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی.
چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی.
راه دربستن ؛ مسدود کردن راه : درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی.
چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی.
چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی.
پردشمن . [ پ ُ دُ م َ ] ( ص مرکب ) بسیاردشمن . پر از خصم : سراسر همه کوه پردشمن است در دژ پر از نیزه و جوشن است . فردوسی .
هم چند. [ هََ چ َ ] ( ص مرکب ، حرف اضافه مرکب ) برابر. به اندازه ٔ. به مقدار. ( یادداشت مؤلف ) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. ( تاریخ بلعمی ...