پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٧)
بوسه شکستن. [ س َ / س ِ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از بوسیدن و بوسه کردن پرصدا باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( رشیدی ) . بوسیدن و بو ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
تمام ناشدنی
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
مظلمه
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن برتن تنیدن ؛ کنایه از مقدمات مرگ خود را فراهم ساختن : هلاک نفس خوی زشت نفس است نکو زد این مثل را هوشیاری کفن برتن تند هر کرم پیله برآرد آتش ازخ ...
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
مدتِ . . . . . . . . . . . . . . . مدتِ چندین هفته ، . . . . . . . . . . . . = به مدت چندین هفته ، . . . . . . . . . . . .
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواستن. [ پ َ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) باز خواستن. خواستن چیزی را داده. طلبیدن فرستاده ای را.
پس خواستن. [ پ َ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) باز خواستن. خواستن چیزی را داده. طلبیدن فرستاده ای را.
به دیدن کسی آمدن
به دیدن کسی آمدن
باز جای فرستادن: عودت دادن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۲۱۵ ) . ( برگرفته از یادداشت جناب علی باقری )
پس فرستادن
واخواستن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
پس گرفتن. [ پ َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) گرفتن چیزی بعد از آنکه داده باشند. بازستدن چیزی که داده باشند. فرازگرفتن. بازگرفتن. واستدن. استرداد ( ابداً ...
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن