پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٠٤٧)
چشمه شیر. [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جوی شیر که در بهشت است. نهری از لبن در بهشت : خداوند جوی و می و انگین همان چشمه شیر و ...
چشمه شیر. [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جوی شیر که در بهشت است. نهری از لبن در بهشت : خداوند جوی و می و انگین همان چشمه شیر و ...
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دریا . کنایه از شرمگاه زنان. ( از آنندراج ) : عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را. صائب. گوهر خود را چو آوردی سلام ...
دل به دریا زدن ؛ خطر کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن. دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه ، ضرورت ر ...
دل به دریا زدن ؛ خطر کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن. دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه ، ضرورت ر ...
دریاشعار ؛ نماینده دریا در بخشندگی و کرم : شروان که زنده کرده شمشیر تست و بس شمشیروار در کف دریاشعار تست. خاقانی.
دریا شدن دیده ؛ سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک : پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی که نه از حسرت او دیده ما دریا شد. سعدی. بس دیده که شد د ...
دریاسیاست ؛ بسیار سائس. پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. ( منشآت خاقانی ص 280 ...
دریاسیاست ؛ بسیار سائس. پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. ( منشآت خاقانی ص 280 ...
دریادرون ؛ سخت فاضل. علامه. بسیاردان : به اندک عمر شد دریادرونی به هرفنی که گفتی ذوفنونی. نظامی.
دریادست ؛ بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد : خسرو شیردل پیل تن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی
دریادرون ؛ سخت فاضل. علامه. بسیاردان : به اندک عمر شد دریادرونی به هرفنی که گفتی ذوفنونی. نظامی.
کیل زدن ؛ با هم آواز مخصوص برآوردن زنان خاصه زنان روستایی در شادی عروسی و جز آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - کیل کشیدن ؛ آوازی خاص برآوردن زن ...
کیل زدن ؛ با هم آواز مخصوص برآوردن زنان خاصه زنان روستایی در شادی عروسی و جز آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - کیل کشیدن ؛ آوازی خاص برآوردن زن ...
بشرط کارد خریدن ، خربزه و هندوانه را ؛ بشرط بریدن خریدن. رسم است که خربزه یا هندوانه را از جهت امتحان پختگی آن بشرط کارد میخرند و قاشی از وی تراشیده ...
بشرط کارد خریدن ، خربزه و هندوانه را ؛ بشرط بریدن خریدن. رسم است که خربزه یا هندوانه را از جهت امتحان پختگی آن بشرط کارد میخرند و قاشی از وی تراشیده ...
نامحفوظ. [ م َ ] ( ص مرکب ) حفظناشده . نگهداری نشده . محافظت نشده . || بی حفاظ. بی حصار. که از تعرض دیگران و چشم انداز رهگذران مصون و محفوظ و پوشیده ...
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
کرسی. کفل و سرین سیم بدنان. ( ناظم الاطباء ) .
تبظیر. [ ت َ ] ( ع مص ) تبظیر زن ؛ ختنه کردن او. ( از قطر المحیط ) : بظرت الجاریة؛ ختنه کرد آن را. ( منتهی الارب ) . || و هو یمصه و یبظره ؛ یعنی او م ...
تبظیر. [ ت َ ] ( ع مص ) تبظیر زن ؛ ختنه کردن او. ( از قطر المحیط ) : بظرت الجاریة؛ ختنه کرد آن را. ( منتهی الارب ) . || و هو یمصه و یبظره ؛ یعنی او م ...
تبظیر. [ ت َ ] ( ع مص ) تبظیر زن ؛ ختنه کردن او. ( از قطر المحیط ) : بظرت الجاریة؛ ختنه کرد آن را. ( منتهی الارب ) . || و هو یمصه و یبظره ؛ یعنی او م ...
تبظرم. [ ت َ ب َ رُ ] ( ع مص ) انگشتری در انگشت کردن احمق و در سخن به انگشت اشارت کردن تا مردمان انگشتری وی بینند. ( منتهی الارب ) . کان احمق و علیه ...
تبظرم. [ ت َ ب َ رُ ] ( ع مص ) انگشتری در انگشت کردن احمق و در سخن به انگشت اشارت کردن تا مردمان انگشتری وی بینند. ( منتهی الارب ) . کان احمق و علیه ...
تبظرم. [ ت َ ب َ رُ ] ( ع مص ) انگشتری در انگشت کردن احمق و در سخن به انگشت اشارت کردن تا مردمان انگشتری وی بینند. ( منتهی الارب ) . کان احمق و علیه ...