پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دست به کمر زدن ؛ حال آمری و فرماندهی و سروری به خود گرفتن.
دست به کیسه کردن ؛ کنایه از جوانمردی و بخشش است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - دست به گردن ؛ درحال معانقه.
دست به کیسه کردن ؛ کنایه از جوانمردی و بخشش است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - دست به گردن ؛ درحال معانقه. - || متصل بهم. وصل بهم :این دو اتاق ...
دست به کاری کردن ؛ دست به کاری زدن. رجوع به دست بکاری زدن ذیل دست زدن شود. - دست به کاسه ؛ کنایه از دزد. ( آنندراج ) .
دست به کاسه یافتن کسی را ؛ در حین ارتکاب دزدی او را دیدن : چگونه مهر تو پنهان کنم که شحنه عشق مرا به داغ تو دست به کاسه یافته است. مفید بلخی ( از آن ...
دست به کمر داشتن ؛ نخوت و غرور کردن. ( از آنندراج ) . دست بر کمر داشتن. دست بر کمر زدن : ز پیچ و تاب میانش چگونه سر پیچم دلم گرفته به دستی که بر کمر ...
دست به کار شدن ؛مشغول شدن. شروع کردن به کار. آغاز به کار کردن. آغازیدن کار. به عمل آغاز کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به کار کردن ؛ دست زدن. آغازیدن : اگر به ذات خویش مقاومت نتواند کرد. . . به زرق و شعوذه دست بکارکند. ( کلیله و دمنه ) .
دست به کاری زدن ؛ دست زدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست زدن شود
- دست به قبضه ؛ دست بشمشیر و شمشیر بدست و مستعد جنگ و آماده پیکار. ( ناظم الاطباء ) .
دست به کار بردن ؛ در کار درآمدن. به کار آغازیدن.
دست به شمشیر آوردن ؛ دست به شمشیر بردن. قصد کشیدن شمشیر کردن : مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که آری به شمشیر دست. سعدی.
دست به شمشیر زدن ؛ برگرفتن تیغ. گرفتن شمشیر: اخلاف ؛ دست به شمشیر زدن از بهر کشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) .
دست به عصا راه رفتن ؛ اصطلاحاً با احتیاط رفتار کردن. نهایت احتیاط کردن. نهایت در کارها محتاط بودن و از اصطکاک با منافع دیگران پرهیزیدن. ( یادداشت مرح ...
دست به شما باشد ؛ امید است که روزی بیوکانی و دامادی شما را نیز ببینیم. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
دست به شمشیر ؛ شمشیر بدست. آماده زدن با شمشیر.
دست به شاخی یا بر شاخی زدن ؛ کنایه از معشوق و یار نو بهم رسانیدن و مراد و مطلب نوی اختیار کردن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . دست به شاخی افگندن : کز ...
دست به شاخی افگندن ؛ دست بر شاخی زدن. کنایه از یار نو گرفتن و مراد نو خواستن. ( آنندراج ) . دست به شاخی زدن : در دامن تسلیم درآویز که چون تاک هردم نت ...
دست به سینه ایستادن ؛ دست بسته ایستادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ایستادن با دو دست روی سینه به علامت ادب.
دست به سینه ادب نهادن ؛ قرار دادن دست روی سینه ، تعظیم و فرمانبرداری و بزرگ داشت کسی را.
دست به سینه ؛ وضع ایستادن ملوک و اعاظم که هردو دست را به سینه می گذاشته اند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به سر و روی کسی کشیدن ؛ وی را نوازش کردن. و رجوع به دست کشیدن شود.
دست به سفره مشت به پیشانی ؛ در همان وقت که متمتع از نعمت منعمی است با او آشکارا عداوات می ورزد. دست در کاسه و مشت در پیشانی. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دست به سرکچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن. و رجوع به دست کشیدن شود.
دست بر سر نشستن. دست بسر داشتن. دست بر سر زدن. به فغان آمدن : زمانه دست بسر گیرد از شنیدن آن ز درد دست اگر شمه ای کنم اظهار. قدسی ( از آنندراج ) .
دست به سر نهادن ؛ به معنی دست بر سر نهادن. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست بر سر نهادن شود. - || دست بر سر نهادن. قبول کردن. - || ادای نوعی تع ...
دست به سر داشتن ؛ سیلی بسر زدن در هنگام حسرت و افسوس. ( آنندراج ) . دست بر سر نشستن.
دست بسر نشستن. دست بسر گرفتن. دست بر سر زدن. عاجز و فریاد خواه بودن : همه خانان و تکینان و سواران دلیر داشته از سپه او و ازو دست بسر. فرخی.
دست به سر زدن ؛ اکثر در وقت فقدان مطلوب باشد. ( از آنندراج ) . دست بر سر زدن. افسوس خوردن : بسر می زد ز دست خویشتن دست وزآن غم ساعتی از پای ننشست. ن ...
دست به زیر شال بردن ؛ درصدد بیع و شرا بودن. ( از آنندراج ) : بهله در سودا بود دلال را می برد دستی به زیر شال او. اشرف ( از آنندراج ) .
دست به زیر زنخ ستون کردن ؛ کنایه ازحیرت. ( آنندراج ) . متحیر ماندن و اندیشه ناک شدن و ملالت داشتن. ( ناظم الاطباء ) . دست زیر زنخ داشتن : ورا دید با ...
دست به زیرسنگ آمدن یا بودن ؛ کنایه از مغلوب و زبون شدن و گرفتار و مبتلا به بلا و عقوبت گشتن. ( از آنندراج ) . دست در ته سنگ بودن : سنگ بر دل بندم اند ...
دست به زیر روی ستون کردن ؛ دست به زیر زنخ ستون کردن : دو سال شد که برین فرخ آستانه مرا شده ست دست تفکر به زیر روی ستون. ظهیر.
دست به ریش گرفتن ؛ کنایه است از هم و غم و تکدر بسیار. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به رِوُلوِه ؛ آماده تیراندازی با رِوُلوِه. ماهر در تیراندازی با رولوه.
دست به روی چیزی گشودن ؛ رجوع به این ترکیب ذیل دست گشودن شود.
دست [ کسی ] به دهنش رسیدن ؛ چیزی مختصر ولی کافی برای معاش داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دیوار دادن ؛ از خیرگی چشم دست به دیوار بودن و نابینایانه به استعانت آن راه خانه رفتن. ( آنندراج ) . دست به دیوار نهادن. دست بر دیوار نهاده طی ...
دست به دیوار کشیدن ؛ به معنی دست به دیوار دادن است. ( از آنندراج ) : نیست بر دیر [ و ] حرم دیده حق بین را کار کور در جستن ره دست به دیوار کشد. صائب ...
دست به دندان گزیدن ؛ حسرت و تأسف خوردن و ندامت و پشیمانی داشتن. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) . حالتی است که در هنگام غضب و خشم و تحسر و تأسف بر آد ...
دست به دهان یا دهن بودن ؛ پس اندازو ذخیره مالی نداشته بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دندان کندن ؛ کنایه از حسرت و تأسف خوردن و ندامت و پشیمانی داشتن. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) . دست به دندان گزیدن : چو بشنید دستش به دندان ...
دست به دندان گرفتن ؛ کنایه ازحسرت و تأسف خوردن. دست به دندان گزیدن. ( از آنندراج ) : از بس که نوبهار به تعجیل میرود شاخ شکوفه دست به دندان گرفته است ...
آب حسرت ؛ اشک دریغ و اندوه : ز دیده آب حسرت برگشاده میان آتش سوزان فتاده . نظامی ( الحاقی ) .
دست به دندان شدن ؛ به معنی دست به دندان گزیدن است. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست به دندان گزیدن شود.
دست به دندان حسرت کندن ؛ کنایه از افسوس خوردن : همی گفت حاتم پریشان چو مست به دندان حسرت همی کند دست. سعدی.
دست به دندان ؛ کنایه از تعجب و تحیر. انگشت به دندان. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به دندان بردن ؛ دست گزیدن به نشانه پشیمانی و افسوس : فردا که به نامه سیه درنگری بس دست تحیر که به دندان ببری. سعدی
دست به دل کسی زدن ( نزدن ، گذاشتن ، نگذاشتن ) ؛ سبب شدن که رنجها و سختیها به یاد آورد و بر خاطر گذراند و متذکر تلخیهای سرگذشت شود. گویند: دست به دلم ...
دست به دلال دادن ؛ در صدد بیع و شرا بودن ، چه رسم است که حالت تشخیص قیمت کالا دلال نخستین دست بایعرا زیر جامه به دست خود گرفته به اشارات معینه اصابع ...