پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
تابستان تن سوز
داغ تن سوز ، گرمای تن سوز
گرمای شدید = داغ تن سوز ، گرمای تن سوز
آب نشاط
آب گرم ؛ اشک : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آب گرم درمانده ست پایم چو در زلفین در انگشت ازهر.
آب گرم ؛ اشک : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آب گرم درمانده ست پایم چو در زلفین در انگشت ازهر.
آب گرم ؛ اشک : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آب گرم درمانده ست پایم چو در زلفین در انگشت ازهر.
8 مرحله مستی 1ـ گرم 2ـ داغ 3ـ لول 4ـ شنگول 5ـ پیان 6ـ پاتیل 7ـ زوار، 8 - زوال
تن سوز
پیمانه پر کردن. [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ پ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پر کردن جام شراب یا مکیله. || به سر آوردن هر چیز چون عمر و غیره : بدوزخ برد مدبری را گ ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
زِل آفتاب = تیغ آفتاب ( گویش تهرانی )
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ خورشید/آفتاب ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( برهان ) . کنایه از شعاع خورشید. ( فرهنگ فارسی ...
تیغ خورشید ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( برهان ) . کنایه از شعاع خورشید. ( فرهنگ فارسی معین ) ...
تیغ آفتاب
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
تیغ آفتاب/خورشید
تیغ خورشید
تیغ آفتاب/خورشید
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.