پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
تیغه دیواری که از خشت خام یا آجر سازند و آنها را از پهنا پهلوی هم قرار داده محکم کنند. ( ناظم الاطباء ) . دیواری که ستبری آن ستبری یک خشت است. دیوا ...
زِل آفتاب = تیغ آفتاب ( گویش تهرانی )
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح : تیغ صبح از سنان گذاری او سپر افکند با سواری او. نظامی.
تیغ خورشید/آفتاب ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( برهان ) . کنایه از شعاع خورشید. ( فرهنگ فارسی ...
تیغ خورشید ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( برهان ) . کنایه از شعاع خورشید. ( فرهنگ فارسی معین ) ...
تیغ آفتاب
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
یه تیغ پیوسته ( گویش تهرانی )
تیغ آفتاب/خورشید
تیغ خورشید
تیغ آفتاب/خورشید
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
تیغ فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . شعاع خورشید و پرتو ماه. ( ناظم الاطباء ) . فروغ. روشنی. روشنائ ...
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ شدن ؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. ( جهانگشای جوینی ) .
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. ی ...
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) خلوص. راستی. حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز. حافظ.
صفای/صفاء ذهن. [ ص َ ی ِ ذِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) تیزی خاطر. صافی اندیشه. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب. مؤلف نفائس الفنون آرد: نوع س ...
صفای/صفاء ذهن. [ ص َ ی ِ ذِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) تیزی خاطر. صافی اندیشه. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب. مؤلف نفائس الفنون آرد: نوع س ...
صفای/صفاء ذهن. [ ص َ ی ِ ذِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) تیزی خاطر. صافی اندیشه. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب. مؤلف نفائس الفنون آرد: نوع س ...
صفای/صفاء ذهن. [ ص َ ی ِ ذِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) تیزی خاطر. صافی اندیشه. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب. مؤلف نفائس الفنون آرد: نوع س ...
پر دادن
پر دادن
پِر دادن ( گویش تهرانی )
رها کردن چارپایان جهت حرکت یا چریدن/رها کردن صدا
پرواز دادن کبوتر ( گویش تهرانی )
سر دادن =شروع کردن : دوباره گریه را سر داد.
جام سحر. [ م ِ س َ ح َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( برهان ) ( آنندراج ) . جامه ٔ سحر.
جام سحر. [ م ِ س َ ح َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( برهان ) ( آنندراج ) . جامه ٔ سحر.