پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
سایه بر سر کسی انداختن ؛ کسی را حمایت کردن.
سایه بر سر کسی انداختن ؛ کسی را حمایت کردن.
سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدی ( بوستان ) .
سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدی ( بوستان ) .
سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدی ( بوستان ) .
زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
سایه کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه ای سپهرم بود کمترین پایه ای. سعدی.
سایه خود را از سر کسی برداشتن ؛ حمایت خود را از او دریغ داشتن.
سایه خود را از سر کسی برداشتن ؛ حمایت خود را از او دریغ داشتن.
سایه کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه ای سپهرم بود کمترین پایه ای. سعدی.
سایه کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه ای سپهرم بود کمترین پایه ای. سعدی.
سایه سر ؛ بمجاز بمعنی شوهر است : دوستی تو و فرزندان تو مر مرا نور دل و سایه سر است. ناصرخسرو. زن را سایه سری ضروری است.
چون سایه در دنبال کسی بودن ؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن : همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال م ...
چون سایه در دنبال کسی بودن ؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن : همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال م ...
از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
معنی اصطلاح - > سایه به سایه دنبال / پشت سر کسی رفتن؛ سایه به سایه کسی را تعقیب کردن درست پشت سر / دنبال کسی مثال: - پسرک مثل سگی که پشت سر صاحبش را ...
معنی اصطلاح - > سایه به سایه دنبال / پشت سر کسی رفتن؛ سایه به سایه کسی را تعقیب کردن درست پشت سر / دنبال کسی مثال: - پسرک مثل سگی که پشت سر صاحبش را ...
پس از چندی
بازار تیز. [ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بازار بارونق. بازار بارواج. بازار پرداد و ستد، بسیارمعامله. بازار فراوان مشتری.
بازار تیز. [ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بازار بارونق. بازار بارواج. بازار پرداد و ستد، بسیارمعامله. بازار فراوان مشتری.
دم بسته . [ دَ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) بی نفس . ( ناظم الاطباء ) . || خاموش . ( آنندراج ) . || حیران و سرگردان . ( ناظم الاطباء ) .
دم بسته . [ دَ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) بی نفس . ( ناظم الاطباء ) . || خاموش . ( آنندراج ) . || حیران و سرگردان . ( ناظم الاطباء ) .
کار کسی را ساختن ؛ او را کشتن. نابود کردن.
مهارگسسته. [ م َ / م ِ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سرکش و گستاخ. ( ناظم الاطباء ) . خلیعالعذار. || افسارگسسته. سرخود. خودسر. ( از یادداشتهای ...
مهارگسسته. [ م َ / م ِ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سرکش و گستاخ. ( ناظم الاطباء ) . خلیعالعذار. || افسارگسسته. سرخود. خودسر. ( از یادداشتهای ...
مهارگسسته. [ م َ / م ِ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سرکش و گستاخ. ( ناظم الاطباء ) . خلیعالعذار. || افسارگسسته. سرخود. خودسر. ( از یادداشتهای ...
بهبود بخشیدن
نیشتر در زخم کسی شکستن ؛ کنایه است از بر تلخ کامی و رنج وی افزودن. در هجوم بلایا ومصائب کسی را ملامت کردن و بر زخمش نمک پاشیدن.
نیشتر در زخم کسی شکستن ؛ کنایه است از بر تلخ کامی و رنج وی افزودن. در هجوم بلایا ومصائب کسی را ملامت کردن و بر زخمش نمک پاشیدن.
بی جان کردن. [ ک َ دَ] ( مص مرکب ) کشتن. از بین بردن. گرفتن : من او را به یک سنگ بی جان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم. فردوسی. بفرمود پس تاش بی جان ...
مصلحت نیست که . . . . . . . . . . .
محتضر. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احتضار. مرد نزدیک به مرگ. ( منتهی الارب ) . بیمار که در حال احتضار است. آنکه در حال نزع است. آنکه مشرف ب ...
جان بدهان رسیدن . [ ب ِ دَ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) جان بحلق رسیدن . بحال احتضار رسیدن . جان بر لب رسیدن : آنکه سرش در کمند جان بدهانش رسیدمی نکند ال ...
جان آهنگ . [ هََ ] ( اِ مرکب ) حالت احتضار، جانی که در حال عزیمت و رفتن است : جوانمردان که دل در جنگ بستندبجان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی .
حالت احتضار لهجه و گویش تهرانی درحال مرگ و جان کندن
حالت احتضار لهجه و گویش تهرانی درحال مرگ و جان کندن
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
گل به گلستان بردن . [ گ ُ ب ِ گ ُ ل ِ ب ُ دَ] ( مص مرکب ) کنایه از کوشش بیفایده کردن و امر لغو. ( مجموعه مترادفات ص 292 ) . چون زیره به کرمان بردن .
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
گل به گلستان بردن . [ گ ُ ب ِ گ ُ ل ِ ب ُ دَ] ( مص مرکب ) کنایه از کوشش بیفایده کردن و امر لغو. ( مجموعه مترادفات ص 292 ) . چون زیره به کرمان بردن .
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...