پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلا پیدا کردن ؛ تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن ؛ ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی ...
استیلا پیدا کردن ؛ تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن ؛ ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
دوگانگی. [ دُن َ / ن ِ ] ( حامص مرکب ، اِ مرکب ) تغایر. مغایرت. اختلاف. دوگونگی. مقابل یگانگی. مقابل وحدت : بر سبوی دوگانگی زن سنگ تا ز خمی برآیدت ده ...
دوگانگی. [ دُن َ / ن ِ ] ( حامص مرکب ، اِ مرکب ) تغایر. مغایرت. اختلاف. دوگونگی. مقابل یگانگی. مقابل وحدت : بر سبوی دوگانگی زن سنگ تا ز خمی برآیدت ده ...
دوگانگی. [ دُن َ / ن ِ ] ( حامص مرکب ، اِ مرکب ) تغایر. مغایرت. اختلاف. دوگونگی. مقابل یگانگی. مقابل وحدت : بر سبوی دوگانگی زن سنگ تا ز خمی برآیدت ده ...
کلید شدن دندانهای کسی ؛ در تداول عامه ، چفت شدن دندانهای وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ. ( فرهنگ فارسی معین ) . باز نشدن دو فک از یکدیگر چنانکه د ...
کلید شدن دندانهای کسی ؛ در تداول عامه ، چفت شدن دندانهای وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ. ( فرهنگ فارسی معین ) . باز نشدن دو فک از یکدیگر چنانکه د ...
کلید شدن دندانهای کسی ؛ در تداول عامه ، چفت شدن دندانهای وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ. ( فرهنگ فارسی معین ) . باز نشدن دو فک از یکدیگر چنانکه د ...
کلید شدن دندانهای کسی ؛ در تداول عامه ، چفت شدن دندانهای وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ. ( فرهنگ فارسی معین ) . باز نشدن دو فک از یکدیگر چنانکه د ...
حاکمیت داشتن
نگارنده غیب ؛ خدای تعالی. ( یادداشت مؤلف ) : ساقیاجام میم ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد. حافظ.
رزبان. [ رَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) پرورنده رز یعنی تاک انگور. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . محافظ باغ انگور. ( فرهنگ فارسی معین ) . کَرّام. ( دهار ) . ...
به راه انداختن شورش
معین. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از �ع ون � ) یار. ( دهار ) . یاری دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. ( ناظم الاطباء ) : از ب ...
معین. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از �ع ون � ) یار. ( دهار ) . یاری دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. ( ناظم الاطباء ) : از ب ...
قضاوت یکطرفه
صاحب فن. [ ح ِ ف َن ن / ف َ ] ( ص مرکب ) ذی فن. مخصص. متخصص : حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن. حافظ.
صاحب فن. [ ح ِ ف َن ن / ف َ ] ( ص مرکب ) ذی فن. مخصص. متخصص : حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن. حافظ.
صاحب فن. [ ح ِ ف َن ن / ف َ ] ( ص مرکب ) ذی فن. مخصص. متخصص : حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن. حافظ.
صاحب فن. [ ح ِ ف َن ن / ف َ ] ( ص مرکب ) ذی فن. مخصص. متخصص : حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن. حافظ.
صاحب فن. [ ح ِ ف َن ن / ف َ ] ( ص مرکب ) ذی فن. مخصص. متخصص : حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن. حافظ.
صاحب فطنت. [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک. باهوش : پادشاهی بود او را سه پسر هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی.
صاحب فراست
صاحب فراست
صاحب فراست
صاحب قیاس. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) صاحب رأی و تدبیر : همه انجمن ساز و انجم شناس به تدبیر هر شغل صاحب قیاس. نظامی.
صاحب قیاس. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) صاحب رأی و تدبیر : همه انجمن ساز و انجم شناس به تدبیر هر شغل صاحب قیاس. نظامی.
صاحب ثروت : ثروتمند . . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 200 ) .
صاحب قلم. [ ح ِ ق َ ل َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) منشی. نویسنده : و مردی بود اصیل ، فاضل ، صاحب قلم و معرفت تمام. ( فارسنامه ابن بلخی ص 93 ) .
صاحب قلم. [ ح ِ ق َ ل َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) منشی. نویسنده : و مردی بود اصیل ، فاضل ، صاحب قلم و معرفت تمام. ( فارسنامه ابن بلخی ص 93 ) .
صاحب صنعت
صاحب گناه. [ ح ِ گ ُ ] ( ص مرکب ) گناهکار. مذنب : به داور داور فریادخواهان به یارب یارب صاحب گناهان. نظامی.
صاحب کفایت : کافی ، لایق . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 489 ) .
صاحب کفایت : کافی ، لایق . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 489 ) .
صاحب کمند. [ ح ِ ک َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) صیاد : چون نرود در پی صاحب کمند آهوی بیچاره به گردن اسیر. سعدی.
صاحب کفایت : کافی ، لایق . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 489 ) .
صاحب کرم. [ ح ِ ک َ رَ ] ( ص مرکب ) بخشنده. خداوند کرم : طمع را نباید که چندان کنی که صاحب کرم را پشیمان کنی. ؟
صاحب نسب : اصیل ، با نسب . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 53 ) .
صاحب نسب : اصیل ، با نسب . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 53 ) .
صاحب نسب : اصیل ، با نسب . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 53 ) .
صاحب نخوت : متکبر . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 360 ) .
صاحب نخوت : متکبر . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 360 ) .
صاحب تجربه. [ ح ِ ت َ رِ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) مجرب. کارآزموده. خبیر. بینا : او مرد صاحب تجربه است باید که بدین جانب شتابد. ( حبیب السیر جزء چهارم ا ...
صاحب الحد. [ ح ِبُل ْ ح َدد ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان. مرزدار.
صاحب الحد. [ ح ِبُل ْ ح َدد ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان. مرزدار.