پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٠)
دست برآوردن از کسی ؛ او را مقهور و مغلوب کردن : چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی.
دست برآوردن از کسی ؛ او را مقهور و مغلوب کردن : چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از سر چیزی نگذاشتن ؛ ترک نکردن آن چیز و از سر آن بر نخاستن. ( از آنندراج ) : سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است. ...
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی. نیامد شیشه ای از سنگ در دست که باز آن شیشه را هم سنگ ...
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی. نیامد شیشه ای از سنگ در دست که باز آن شیشه را هم سنگ ...
خیره دست ؛ سرکش. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
چوبدستی ؛ عصا : شبانان که آهوپرستی کنند ز تیرش همه چوبدستی کنند. نظامی.
پاداش دست ؛ دست مزد : فروتن کند گردن خویش پست ببخشد نه از بهر پاداش دست. فردوسی.
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
از دست بگذاشتن ؛ واگذاردن. رها کردن : به دست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی.
از دست بشدن کار ؛ کار از کار گذشتن. تمام شدن. دیگر درخور تدارک و چاره نبودن. کار از دست بشدن. اختیار از دست رفتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از پس آن ...
از دست بگذاشتن ؛ واگذاردن. رها کردن : به دست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی.
از دست بردن دل ؛ شیفته کردن : زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را. سعدی. چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد که با کس ...
از دست بردن دل ؛ شیفته کردن : زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را. سعدی. چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد که با کس ...
از دست بردن دل ؛ شیفته کردن : زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را. سعدی. چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد که با کس ...
ازدست ؛ فی الفور و درحال. ( ناظم الاطباء ) .
از این دست بدان دست گشتن ؛ دست به دست گشتن : دست کردار تو داری دل گفتار تو راست که عطای تو همی گردد از این دست بدان. فرخی.
ابردست ؛ بسیار بخشنده : ابردستا ز بحر جود مرا عنبر درثمن فرستادی. خاقانی.
ابردست ؛ بسیار بخشنده : ابردستا ز بحر جود مرا عنبر درثمن فرستادی. خاقانی.
( آتش دست ) آتش دست. [ ت َ دَ ] ( ص مرکب ) جلد و چست در کار.
ابردست ؛ بسیار بخشنده : ابردستا ز بحر جود مرا عنبر درثمن فرستادی. خاقانی.
the evil eye
terrific
تعبیه شکستن . [ ت َ ی َ / ی ِ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) نامرتب کردن و تغییر دادن . ( ناظم الاطباء ) : بر آن سو تعبیه زان گونه بشکست که مهر رایگان شد ...
تعبیه شکستن . [ ت َ ی َ / ی ِ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) نامرتب کردن و تغییر دادن . ( ناظم الاطباء ) : بر آن سو تعبیه زان گونه بشکست که مهر رایگان شد ...
روزه شکستن . [ زَ/ زِ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) افطار کردن : نی کارمرد روزه ٔ همت شکستن است گر خضر آبش آرد عیش جوان کشد. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
نفس شکستن . [ ن َ ف َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) نفس فروبردن و برنیاوردن . نفس گسستن . || دم برنیاوردن . لب به سخن نگشودن . از اظهار مطلبی خودداری کرد ...
نفس شکستن . [ ن َ ف َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) نفس فروبردن و برنیاوردن . نفس گسستن . || دم برنیاوردن . لب به سخن نگشودن . از اظهار مطلبی خودداری کرد ...
کسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . ( ناظم الاطباء ) .
be in the loop
be out of the loop
بی معطلی
throw a ( monkey ) wrench in something throw/put a spanner in the works
throw a ( monkey ) wrench in something throw/put a spanner in the works
دست و پای کسی را در/توی پوست گردو گذاشتن
دست و پای کسی را در/توی پوست گردو گذاشتن
با دُم ِ خود گردو می شکند ؛ سخت شاد است.
با دُم ِ خود گردو می شکند ؛ سخت شاد است.
unrequited love
only once and never again
only once and never again
شخصی دید سیاه فام ضعیف اندام . ( گلستان ) .
دیوان سیاه . [ دی ] ( ص مرکب ) آنکه دفتر حسابش سیاه است . کسی که نامه ٔ عملش سیاه است . عاصی . گناهکار. نامه سیاه .
دیوان سیاه . [ دی ] ( ص مرکب ) آنکه دفتر حسابش سیاه است . کسی که نامه ٔ عملش سیاه است . عاصی . گناهکار. نامه سیاه .