پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٠)
از پس کردن
تنگ دهلیز کردن . [ ت َ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راه ورود بجایی را دشوار کردن . و در بیت زیر کنایه از مانع خواب شدن است : سکندر ز چین رای خرخیز کرددر خ ...
تنگ ( ه ) کاری را خرد کردن
pile it on/pile on the drama
pile it on/pile on the drama
pile it on/pile on the drama
A man devoted to taking care of his wife and children
homewrecker
homewrecker
تنگ میدانی . [ ت َ م َ / م ِ] ( حامص مرکب ) کم وسعتی میدان . محدودیت : فلک هم مرکبی تند است کژجولان که چون کشتی عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی . ...
تنگ میدانی . [ ت َ م َ / م ِ] ( حامص مرکب ) کم وسعتی میدان . محدودیت : فلک هم مرکبی تند است کژجولان که چون کشتی عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی . ...
تنگ میدانی . [ ت َ م َ / م ِ] ( حامص مرکب ) کم وسعتی میدان . محدودیت : فلک هم مرکبی تند است کژجولان که چون کشتی عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی . ...
تنگ فرصت . [ ت َ ف ُ ص َ ] ( ص مرکب ) کم فرصت . ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . || ابن الوقت . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ چاره . [ ت َ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) کسی که راههای چاره بر او مسدود و سخت مشکل باشد. درمانده . گرفتار سختیهای صعب و دشوار. که چاره بر او تنگ است : ا ...
تنگ پهنا. [ ت َ پ َ ] ( ص مرکب ) کم عرض . کم پهنا. باریک : و عصابه ٔ انگشتان [ شکسته ] تنگ پهنا باید. ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ...
تنگ غروب . [ ت َ گ ِ غ ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نزدیک غروب . تمام نزدیک غروب . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر تر ...
روز تنگ . [ زِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) روز مصیبت . ( از فرهنگ اسکندرنامه از آنندراج ) .
هم تنگ . [ هََ ت َ ] ( ص مرکب ) موافق و برابر. ( غیاث ) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده . ( جهانگشای جوینی ) . || هم عدل . هم لن ...
تنگ تنگ . [ ت َ ت َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) عدل عدل . باربار. بقچه بقچه : دوصد جامه و زیور رنگ رنگ بسنجیده و ساخته تنگ تنگ . شمسی ( یوسف و زلیخا ) . ...
خچورسغد. [ خ ُ س َ ] ( اِخ ) نام جایی است دشوار از ملک آذربایجان که تنگناها دارد و راهش صعب المرور است . ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به خچو ...
خچورسغد. [ خ ُ س َ ] ( اِخ ) نام جایی است دشوار از ملک آذربایجان که تنگناها دارد و راهش صعب المرور است . ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به خچو ...
خچورسغد. [ خ ُ س َ ] ( اِخ ) نام جایی است دشوار از ملک آذربایجان که تنگناها دارد و راهش صعب المرور است . ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به خچو ...
خچورسغد. [ خ ُ س َ ] ( اِخ ) نام جایی است دشوار از ملک آذربایجان که تنگناها دارد و راهش صعب المرور است . ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به خچو ...
بهم گوریدن . [ ب ِهََ دَ ] ( مص مرکب ) در یکدیگر داخل شدن . بهم آمیختن چنانکه جدا کردن دشوار و یا ناممکن بود:. . . نخ ها: ابریشم ها گوریده است . کاره ...
بهم گوریدن . [ ب ِهََ دَ ] ( مص مرکب ) در یکدیگر داخل شدن . بهم آمیختن چنانکه جدا کردن دشوار و یا ناممکن بود:. . . نخ ها: ابریشم ها گوریده است . کاره ...
homewrecker
homewrecker
دنگ و فنگ . [ دَ گ ُ ف َ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رفت و آمد. بیابرو. || معضل و مشکل و دشواری : این کار چه اندازه دنگ و فنگ دارد؛ با آداب و تشریفات ...
گره در کار افتادن . [ گ ِ رِ ه ْ دَ اُ دَ ] ( مص مرکب ) مشکل شدن کار. پیچیده شدن آن . دشوار شدن شغل : گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم همچنان چشم گشاد ...
گران گوش شدن . [ گ ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) وقر. ( دهار ) . کر شدن . و رجوع به گران گوش شود : دشوار بود غیبت یاران شنیدنم شد گوش من گران و به فریاد من ...
خرحمالی کردن . [ خ َ ح َم ْ ما ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کارهای سخت انجام دادن . عمل دشوار و رنج آور انجام دادن .
دشوارگیر. [ دُش ْ ] ( نف مرکب ) دشوار گیرنده . سخت گیرنده . || ( ن مف مرکب ) دشوار گرفته . که بسختی و دشواری گرفته شود. محکم . ( ناظم الاطباء ) . است ...
زمین دشوار ؛ ناهموار. صعب. مقابل هموار : آشکوخد بر زمین هموارتر همچنان چون بر زمین دشوارتر.
راه ( ره ) دشوار ؛ راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار : ز رفتن سراسر سپه گشت کند از آن راه بیراه و دشوار و تند. فردوسی. کنون من به دستوری شهری ...
زمین دشوار ؛ ناهموار. صعب. مقابل هموار : آشکوخد بر زمین هموارتر همچنان چون بر زمین دشوارتر.
زمین دشوار ؛ ناهموار. صعب. مقابل هموار : آشکوخد بر زمین هموارتر همچنان چون بر زمین دشوارتر.
راه ( ره ) دشوار ؛ راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار : ز رفتن سراسر سپه گشت کند از آن راه بیراه و دشوار و تند. فردوسی. کنون من به دستوری شهری ...
تنگ گشتن کار ؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری : چون کار بر. . . تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. ( تاریخ سیستان ) .
دشوارکاری. [ دُش ْ ] ( حامص مرکب ) احتیاط. ( زمخشری ) .
تنگ گشتن کار ؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری : چون کار بر. . . تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. ( تاریخ سیستان ) .
تنگ گشتن کار ؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری : چون کار بر. . . تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. ( تاریخ سیستان ) .
دشوارکار. [ دُش ْ ] ( ص مرکب ) محتاط. ( زمخشری ) .
تنگ گشتن کار ؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری : چون کار بر. . . تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. ( تاریخ سیستان ) .
تنگ گشتن کار ؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری : چون کار بر. . . تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. ( تاریخ سیستان ) .
a tough call ( =a difficult decision )
a tough call ( =a difficult decision )
تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فرد ...
تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فرد ...
تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فرد ...
تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فرد ...