پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)
صورت گرفتن
اتفاقا
کورذوقی . [ ذَ / ذُو ] ( حامص مرکب ) نداشتن ذوق سلیم . بی ذوقی . ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به کورذوق شود.
کورذوق. [ ذَ / ذُو ] ( ص مرکب ) بی ذوق. آن که ذوق سلیم ندارد. ( فرهنگ فارسی معین ) . بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. ( آنندراج ) : چه غم زین عروس س ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
زیر و زبر شدن دو تن ؛ یکی بر روی دیگری قرار گرفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیر و زبر شدن دو تن ؛ یکی بر روی دیگری قرار گرفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
احقاق حق ؛ رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن.
احقاق حق ؛ رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن.
امضا پای چیزی گذاشتن
امضا پای چیزی گذاشتن
قبول داشتن
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
( برآورده ) برآورده. [ ب َ وَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب )
بالاشراف ؛ در تداول امروز عرب ، تحت نظر.
بالاشراف ؛ در تداول امروز عرب ، تحت نظر.
به درد بخور
به حضور پذیرفتن
به حضور پذیرفتن
به حضور پذیرفتن
به حضور پذیرفتن
خبر بردن. [ خ َ ب َ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن : خبر بردند شیرین را که فرهاد بماهی حوضه بست و جوی بگشاد. نظ ...
خبر بردن. [ خ َ ب َ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن : خبر بردند شیرین را که فرهاد بماهی حوضه بست و جوی بگشاد. نظ ...
پالانی. ( ص ) اسب که اصیل نباشد. محمَر ( ج ، محامِر ) . ( منتهی الارب ) . اسب از جنس بد. اسب کندرو که لایق پالان باشد. ( رشیدی ) . اسب باربردار. ( غی ...
پالانی. ( ص ) اسب که اصیل نباشد. محمَر ( ج ، محامِر ) . ( منتهی الارب ) . اسب از جنس بد. اسب کندرو که لایق پالان باشد. ( رشیدی ) . اسب باربردار. ( غی ...
ناموس اکبر. [ س ِ اَ ب َ ] ( اِخ ) جبرئیل. ( اقرب الموارد ) ( ازناظم الاطباء ) ( السامی ) . کنایه از جبرئیل است. ( برهان قاطع ) . لقب جبرئیل علیه الس ...
ناموس اکبر. [ س ِ اَ ب َ ] ( اِخ ) جبرئیل. ( اقرب الموارد ) ( ازناظم الاطباء ) ( السامی ) . کنایه از جبرئیل است. ( برهان قاطع ) . لقب جبرئیل علیه الس ...
زودازود. ( ق مرکب ) زودبزود. با فاصله ٔزمانی اندک. ( فرهنگ فارسی معین ) : و این چنان باشد که بامداد از خواب شب برخیزد، چند مجلس بنشیند زودازود پس ساک ...
مضایق. [ م َ ی ِ ] ( ع اِ ) مضائق. ج ِ مضیق. مکانهای تنگ. تنگناها. تنگی ها در مکان و امور. کارهای سخت : به تعجیل سوی ناتل. . . رفتند بر آن جمله که به ...
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) بشیر. مبشر. ( منتهی الارب ) . قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. ( ناظم الاطباء ) . نویدرسان. مقزع. که مژده آورده ...
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) بشیر. مبشر. ( منتهی الارب ) . قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. ( ناظم الاطباء ) . نویدرسان. مقزع. که مژده آورده ...
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) بشیر. مبشر. ( منتهی الارب ) . قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. ( ناظم الاطباء ) . نویدرسان. مقزع. که مژده آورده ...
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) بشیر. مبشر. ( منتهی الارب ) . قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. ( ناظم الاطباء ) . نویدرسان. مقزع. که مژده آورده ...
دوهوایی. [ دُ هََ ] ( حامص مرکب ) اختلاف و دو تیرگی. دو دستگی. خصومت. چگونگی آنکه دو هوایا خواهش مختلف دارد. ( یادداشت مؤلف ) : خاقانیا چه مژده دهی ...
دوهوایی. [ دُ هََ ] ( حامص مرکب ) اختلاف و دو تیرگی. دو دستگی. خصومت. چگونگی آنکه دو هوایا خواهش مختلف دارد. ( یادداشت مؤلف ) : خاقانیا چه مژده دهی ...
دوهوایی. [ دُ هََ ] ( حامص مرکب ) اختلاف و دو تیرگی. دو دستگی. خصومت. چگونگی آنکه دو هوایا خواهش مختلف دارد. ( یادداشت مؤلف ) : خاقانیا چه مژده دهی ...
عذر لنگ. [ ع ُ رِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بهانه ضعیف و سست. بهانه پوچ و نامسموع. ( غیاث اللغات ) ( از برهان ) . عذری نامقبول. عذری نارسا. عذری ...
خرقه کردن جامه. [ خ ِ ق َ / ق ِ ک َ دَ ن ِ م َ / م ِ ] ( مص مرکب ) دریدن جامه. پاره کردن جامه : تاج دین ای تاج دین بر فرق تو بحر انعامی و خلقی غرق تو ...
سر وقت کسی رفتن