پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٤٠٦)
مستقیم ( بی واسطه )
ذهنی گرایی[ زبان شناسی]
غلام کشمیری ؛ غلامی که از کشمیر باشد. غلام هندو.
غلام کشیک خانه ؛پاسبان که محافظت میکند. ( از آنندراج ) .
غلام هندو ؛ غلامی که از هند باشد. غلام سیاه : چون غلام هندویی کو کین کشد از ستیزه خواجه خود را میکشد. مولوی ( مثنوی ) .
غلام سرایی ، یا غلام خانگی ؛ غلامی که به اندرون و حرمخانه پادشاه یا امیر میتوانست برود، ظاهراً همان غلام خواجه سراست که مقابل غلام ساده است. بر در ب ...
غلام فلک بودن ؛ محکوم فلک بودن. ( از آنندراج ) . صاحب آنندراج گوید: غلام فلکم ؛ یعنی محکوم فلکم ، چون کاری خلاف توقع پیش آید این عبارت را گویند. در ف ...
غلام خواجه سرا ؛ یا غلام سرایی ، یا غلام خانگی ، غلامان خواجه سرا، گروهی از غلامان زیبارو بودند که خصی شده بودند و پشت سر شاه می ایستادند. در کتاب سا ...
غلام ساده ؛ غلامی که خصی نشده باشد. مقابل غلام خواجه سرا. در کتاب �سازمان اداری حکومت صفوی � آمده است : غلامان معمولی یا ساده از جوانانی بودند که داو ...
غلام ترک ؛ غلامی که از نژاد ترکان باشد. رجوع به تاریخچه غلام و بنده ذیل عنوان غلامان ترک در مطالب بعدی شود : چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک از فر ...
غلام خاصه ، غلامان خاصه ؛ گروهی از غلامان بودند که در پشت سر پادشاهان می ایستادند. در تذکرةالملوک آمده : و غلامان خاصه در پشت سر پادشاهان ایستاده می ...
پسرگیر ؛ پسرخوانده را گویند.
پسرمرده ؛ آنکه پسر وی درگذشته است.
پسرزن ( با سکون راء ) ناپسری ؛ پسندر. ربیب. مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
پسرشوهر ( با سکون راء پسر ) ؛ ناپسری. پسندر.
پسر خواهر ؛ خواهرزاده.
پسرزاده ؛ پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده.
پسرخواندگی ؛ متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز ک ...
پسرِ پسر ؛ نوه. سبط.
پسرچه ؛ پسر کوچک.
پسر برادر ؛ برادرزاده. فرزند برادر.
پسران عنبر ؛ بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم. ( منتهی الارب ) .
پسران ؛ ابناء. ذکره. ( منتهی الارب ) . بنین. بنون. اغلمه.
پسران خدای ؛ بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران ...
شکل هندسی ؛ خطوط، سطوح و احجام مربوط به علم هندسه.
شکل مغنی ؛ شکل مثلثی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و ماده مغنی شود.
شکل مأمونی ؛ آن است که دو زاویه ای که بر قاعده مثلث متساوی الساقین است ، برابر باشند و نیز دو زاویه ای که در زیر قاعده تشکیل میشوند ( در صورتی که دو ...
شکل متوازی ؛ دو خط برابر و مقابل هم. ( ناظم الاطباء ) .
شکل عروس ( عروسی ) ؛ ( اصطلاح هندسه ) به مثلثی اطلاق میشود که قائم الزاویه باشد و مربع وتر زاویه قائمه آن برابر باشد با مربع دو ضلع دیگر آن و این نام ...
شکل مأمون ؛ شکل خاص در هندسه. ( آنندراج ) : وگر دیدی مرا عاجز نگشتی دو اقلیدس به پنجم شکل مأمون. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب شکل مأمونی شود.
شکل تربیع ؛ مربع و چهارگوشه. ( ناظم الاطباء ) .
شکل حماری ؛ ( اصطلاح هندسه ) به مثلثی اطلاق میشود که مجموع دو ضلع آن از ضلع سوم درازتر باشد، و وجه تسمیه آن به سبب ظهور آن است. ( از کشاف اصطلاحات ال ...
شکل دواری ؛ دایره. مدور. ( از ناظم الاطباء ) .
شکل در شکل ؛ گونه گون. نوع به نوع. باانواع. . . با نقش ها و نقشه های مختلف : شکل در شکل نماید به من اوراق فلک شکلها را همه برهان به خراسان یابم. خاق ...
شکل بسیط ؛ شکل ساده : سه خط چون کرد بر مرکز محیطی به جسم آماده شد شکل بسیطی. نظامی.
شکل طغرایی ؛ به صورت خط طغرایی : از تن و دل چون کنی نون و القلم نزد شحنه شکل طغرایی فرست. خاقانی. رجوع به طغرا و طغرایی شود.
شکل کشیدن ؛ رسم کردن تصویر و شکل. || نقش. || نقشه. ( ناظم الاطباء ) : چون از این فصل فراغ افتد وصف پارس و کورتها و شهرها و آب و هوای آن و شکلهای آن ...
سرداب شکل ؛ سرداب گونه. سرداب مانند : جمعی برزگران را حاضر و زمین را شکافته سرداب شکلی یافتند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 22 ) .
نیست شکل ؛ نیست صورت. که بصورت عدم باشد : نک جهان نیست شکل هست ذات وآن جهان هست شکل بی ثبات. مولوی.
چین از ابرو بردن ؛ خشم فرونشاندن. کین زائل کردن : خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنْت چین. ناصرخسرو.
ابرو کشیدن ؛ با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن.
تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمانخانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو ؛ قوس آن : طغرای ابروی تو بامضای نیکوئ ...
ابرو زدن ؛ ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو : کان با کف زربخش تو په ...
ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشه ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین ...
ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر ؛ در تداول عامه ، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن : ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم.
لگام بر بادنهادن ؛ کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن. کجا رفت ننگ و کجا رفت نام که برباد صرصر نهاده لگام. ادیب پیشاوری.
مار خوردن و افعی شدن:[ مجازی] ورزیده شدن در نیرنگ و حقه بازی ( از آنهاست که سالها در آن اداره مار خورده و افعی شده ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکار ...
مارهای کرمی شکل: تیره ای از مارهای کوچک کرمی شکل از زیر راسته ماران که بدنشان قهوه ای یکنواخت بدون خط و نقش و دارای پولک های گرد و صاف است با دم کوتا ...
مادر تباری:/اسم /[جامعه شناسی] نظام مبتنی بر انتصاب فرزند به مادر و خانواده ی مادری، مقابل پدر تباری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی ...