پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٤٠٦)
نان به نرخ روز خوردن:[ مجازی] فرصت طلب و بی مسلک بودن. ( او دارد نان به نرخ روز می خورد و از کسی که بر سر کار است تعریف می کند ) ( صدری افشار، غلام ...
نان به نان کسی نرسیدن:[مجازی] قادر به تامین غذای روزانه نبودن ( نان به نانمان نمی رسید ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به نان کسی نرسیدن:[مجازی] قادر به تامین غذای روزانه نبودن ( نان به نانمان نمی رسید ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به دامن کسی گذاشتن:[ مجازی] درآمدی برای او فراهم کردن ( می خواست نانی به دامن او بگذارد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به کسی قرض دادن:[ مجازی] با دادن چیزی یا انجام کاری درصدد جلب همکاری کسی برآمدن ( این آقایان نان به هم قرض می دهند. ) ( صدری افشار، غلامحسین و ...
نان مفت:[مجازی] گذران زندگی از محصول کار یا درآمد دیگران. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان ماشینی:هر یک از نان هایی که با وسیله های مکانیکی آماده و پخته می شوند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان گدایی:[ مجازی] درآمدی که از راه گدایی به دست می آید به همین قیاس نان نوکری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان پنجره ای: نان شیرینی مشبکی محتوای، آرد، شیر، تخم مرغ، شکر و عطریات. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان بخور و نمیر:[مجازی] غذا یا درآمد در کمترین حد لازم ( نان بخور و نمیری داشتیم، بد نبود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان بخور و نمیر:[مجازی] غذا یا درآمد در کمترین حد لازم ( نان بخور و نمیری داشتیم، بد نبود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لق و لوق /lagg - o - lug/صفت، [گفتاری] لق، نااستوار، متزلزل ( یک تخت خواب لق و لوق به من دادند که هر لحظه می ترسیدم بشکند و بیفتم زمین. ( صدری افشا ...
لقمه گلوگیر بودن:[کنایی] کار به ظاهر سودمندی که موجب آسیب و گرفتاری می شود. ( مراقب باش این لقمه گلوگیر است و ممکن است خفه ات کند. ) ( صدری افشار، ...
لقمه گرفتن:1 - پیچیدن نان خروش در لای نان ( از این کتلت برایت یک لقمه بگیرم. ۲ - [ مجازی] کاری را معمولاً بر خلاف میل و آگاهی کسی برایش انجام دادن. ( ...
لقمه کردن: در داخل لقمه قرار دادن ( این را هم لقمه کن بگذار توی کیفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لقمه را هم جویدن و توی دهان کسی گذاشتن:[ کنایی] تنبل و نالایق بودن او ( چرا به خودت زحمت نمی دهی؟ مثل اینکه لقمه را هم باید جوید توی دهان تو گذاشت ) ...
لقمه را دور سر چرخاندن:[کنایه] کار را از راه غلط و پر دردسر انجام دادن. ( چرا لقمه را دور سرت می چرخانی؟ این کار را از جایش بگیر و بپیچان ) ( صدری ...
لقمه را از دست کسی قاپیدن: ( کنایه ) کار سودمند را در مرحله سودآوری از دست او بیرون کردن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لقمه چپ کردن:۱ - به آسانی و به تندی خوردن. ( یک ران مرغ را لقمه چپ خودش کرد ) 2 - [ مجازی] به آسانی شکست دادن. ( تو را لقمه چپ خودش می کند. ) ( صدر ...
لقمه ای بزرگتر از دهان خود برداشتن:[ کنایی] به کاری فراتر از توانایی خود پرداختن. ( پسر جان این کار تو نیست، لقمه بزرگتر از دهان خودت برداشته ای. ) ...
خرچنگ منزوی: گونه ای خرچنگ از راسته ۱۰ پایان دارای بدن کشیده و محکم که بیشتر در صدف خالی حلزون ها یا نرم تنان دیگر زندگی می کند. خرچنگ صدف نشین، خرچن ...
به خرج کسی نرفتن:[ مجازی] مورد پذیرش او واقع نشدن. ( هرچی می گفتم به خرج او نمی رفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
به خرج دادن: به کار بردن، ( خیلی حوصله به خرج دادم تا عصبانی نشوم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج گذاشتن: خرج کردن، هزینه کردن. ( من روی این خانه خیلی خرج گذاشته ام ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج کسی کردن: برای او خرج کردن. ( پولت را خرج این و آن نکن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج روی دست کسی گذاشتن: برایش موجب تولید هزینه شدن، او را به خرج کردن پولی واداشتن. ( عروسی نیم میلیون تومان خرج روی دستش گذاشت ) . ( صدری افشار، غ ...
خرج دادن: برای ثواب و آمرزش، مهمانی و خیرات کردن. ( دیروز خانه حاجی خرج می دادن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج خود را درآوردن: ۱ - هزینه مورد نیاز برای گذران زندگی را به دست آوردند ( پسر بزرگم خرج خودش را در می آورد و باری به دوش ما نیست ) ۲ - هزینه به کار ...
خرج تراشیدن: هزینه ناروا یا دروغین پدید آوردن. ( هر روز یک جور خرج می تراشید و از من پول می گرفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی مع ...
خرج بالا آوردن: هزینه درست کردن، هزینه پدید آوردن ( دو ماه مریض شدم و کلی خرج بالا آوردم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج سفره: پولی جز حقوق، که برای هزینه پذیرایی از مهمانان به برخی ماموران پرداخت می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
تصفیه حساب کردن ؛ حساب را روشن کردن. تهاتر و پایاپای کردن معامله.
از حساب گذشتن ؛ بسیار شدن. بی نهایت شدن : یکی توئی که به فضل از حساب بگذشتی یکی بود که رساند حساب را به هزار. ادیب صابر.
حرف حسابی ؛ حرف حساب. حرف حق. سخن بحساب. سخن درست. ادعای صحیح.
بحساب نیامدن ؛ بچیزی شمرده نشدن : شایدکه در حساب نیاید گناه ما آنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست. سعدی ( غزلیات ) . فردا که حساب جمله عالم طلبند آن ...
حق و حساب ؛ نَصَفَت. انصاف : اگر احدی از قانون حق و حساب و امور مستمره. . . تخلف و تجاوز نماید. . . . ( تذکرةالملوک ص 6 ) . - || این ترکیب در تداول ...
حق و حساب دانی ؛ نَصَفَت داشتن. متصف بودن به صفت انصاف. || حق. درست. صحیح.
دیوان حساب ؛ دفتر حساب : آنروز که روز حشر باشد دیوان حساب و عرض منشور. سعدی ( طیبات ) .
سر توی حساب بودن ؛ کنایه از اطلاع داشتن و شریک بودن در یک ماجرا و واردبودن در آن.
سر حساب رسیدن ؛ به موقع رسیدن ذی حق برای احقاق حق خویش.
حساب پاک کردن ؛ تسویه حساب و کنایه از تسویه معامله است. ( آنندراج ) : بآسان در قیامت پاک نتوان کرد خون من همین جا پاک کن ای سنگ دل از خود حسابم را. ...
حساب پاک گردیدن ؛ کنایه از روشن شدن معامله است : مرا پیمانه پر میگردد از یک قطره چون گوهر اگر ساقی دهد جامی حسابم پاک میگردد. سالک یزدی ( از آنندراج ...
سر بسر شدن حساب ؛پاک گردیدن حساب. ( بهار عجم ) . پایاپای شدن معامله. تهاتر. سری که میطلبیدی به خنجرت دادیم حساب ما و تو گردید سربسر امروز. اشرف ماز ...
در حساب بودن از کسی ؛ ترسیدن از او. اندیشه داشتن و احتیاط کردن. مثلاً شخصی که برای همه کس میدود و همه را زیرچاق یعنی محکوم خود میکند و چون بشخص دیگر ...
حساب پاک بودن ؛ روشن بودن حساب. کنایه از بی آلایشی و روشن بودن معامله است : کسی را که حساب پاک است از محاسبت چه باک.
حساب پاک شدن ؛ پاک گردیدن حساب و معامله.
شماره حساب ؛ عددی که نشان دهنده ردیف حساب جاری در بانک باشد.
حساب برداشتن از کسی ؛ حساب بردن از کسی. حساب گرفتن از کسی. از او ترسیدن : و این بشارت به اطراف فرستادند و ملوک و اشراف باز از او حسابها برداشتند. ( ج ...
حساب به انگشت بودن ؛ حساب بدست بودن. حساب سرانگشتی دادن. برای سهولت حساب به انگشت کردن : سیاهی چو دریا پس پشت او حساب بیابان در انگشت او.
بدست چپ حساب کردن ؛ در حساب عقود انامل آحاد و عشرات را با انگشتان دست راست و مآت و الوف را با دست چپ حسابی کنند، و خاقانی در شعر زیر از �بدست چپ حساب ...