پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٤٠٦)
به حساب گذاردن ؛ پول را به حساب جاری در بانگ گذاردن. به حساب ریختن. بحساب خوابانیدن.
حساب برگرفتن. حساب گرفتن. حساب برداشتن. حساب بردن. حساب کردن. حساب نیست. حساب جاری. رجوع به همین کلمات شود.
از حساب برداشتن ؛تحویل گرفتن صاحب حساب جاری مبلغی را از سپرده خویش.
بازنگاشت/bādnegāšt/ا سم: نمودار سرعت و جهت بادها که به وسیله بادنگار فراهم می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
بادمجان دور قابچین: صفت، [ مجازی] چاپلوس، متملق. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
بادکشداران/bādkešdārān/: اسم. رده ای از کرم های انگلی شاخه ی پهن کرمان، دارای یک بادکش دهانی و یک بادکش دهانی و یک بادکش شکمی، لوله ی گوارش منشعب و ب ...
باد سوختگی /bādsuxtegi/اسم. التهاب، سوزش و خشکی پوست بر اثر قرار گرفتن در معرض باد خشک و گرم. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
باد روبش/bādrubeš/: اسم. عمل یا فرایندی روبنده شدن مواد مانند شن و خاک از سطح زمین به وسیله باد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاص ...
بادبان برافراشتن /کشیدن /گشودن: گشودن و آماده کردن بادبان ۲ - [مجازی] روانه شدن کشتی در دریا. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
پیش کسی کردن ؛ پیش کسی بردن : چون عبداﷲ را [ عبداﷲبن محمدبن صالح را ] پیش وی [ یعقوب لیث ] کردند. ( تاریخ سیستان ) .
نامه کردن ؛ نامه نوشتن : نامه ای کن به خط طاعت خویش علم عنوانش لفظها تکبیر. ناصرخسرو.
به زبانی کردن ؛ترجمه. ( یادداشت دهخدا ) : و چون اول حال به زبان پهلوی بود در زمان سلطنت نوح بن منصور سامانی به پارسی کرده شد. ( دیباچه سندبادنامه ) .
آیه 24 سوره کهف. إِلَّا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْکُرْ رَبَّکَ إِذَا نَسِیتَ وَقُلْ عَسَیٰ أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا مگ ...
دادگاهی کردن: به دادگاه کشاندن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
دادگاه صحرایی: دادگاهی که به محض دستگیری متهم و بدون گذراندن مرحله های بازجویی و بازپرسی تشکیل و حکم دادگاه در همان جلسه صادر و بی درنگ اجرا می شود. ...
دادگاه بدوی: دادگاهی که در آن به چگونگی دعوا و صلاحیت دادگاه رسیدگی می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
دادگاه انکیزیسیون: دادگاهی که در کشورهای اروپایی اختری در سده های ۱۵ و ۱۷ میلادی از سوی کلیسای کاتولیک برای تفتیش عقاید مردم و تعقیب مخالفان مقام های ...
دادگاه استیناف: دادگاهی که عهده دار رسیدگی به تقاضای استیناف است. دادگاه تجدید نظر. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
دادگاه اداری: دادگاهی که در یک اداره برای رسیدگی به تخلف های اداری کارمندان تشکیل می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
همان آش در کاسه است ، همان آش است و همان کاسه ؛ هیچگونه بهبودی درامر نیست.
این آش و این نقاره ؛ با کار و عملی صعب مزدی اندک.
هرجا آش است کَل فرّاش است ؛ هرجا طعامی یا سودی هست او در آنجاست.
آش ویشیل ؛ بلهجه بعض ولایات آش بی ترشی.
آش یا ولی اﷲ ؛ فیرنی. و در بعض جاها بکلمه آش معنی پلاو ( پُلَو ) دهند.
آش ماش ؛ آشی که دانه آن ماش است.
آش میویز ؛ آشی که در آن مویز یعنی انگور خشک ریزند. مویزوا : بتعجیل آمد روان زاصفهان بسر آش میویز با ناردان. بسحاق اطعمه.
- آش ناردان ، آش ناردانگ ؛ آشی که در آن اناردانه خشک بستانی یا جنگلی کنند.
آش ماست ؛ آشی که ترشی آن ماست است.
آش لخشک ؛ آش جو نعمه.
آش گاورس ؛ آش الم.
آش گوجه ؛ آشی که آچار گوجه تر دارد.
آش گوجه برغانی ؛ آشی که در آن گوجه برغانی خشک که نوع بهتر و درشت تر گوجه ها است ریزند.
آش کشکاب ، کشکاب ؛آش جو : در زمانی که چنین نعمت هر جنس خوری آش کشکاب در آن حال بخاطر میدار. بسحاق اطعمه.
آش کلم ؛ آشی که در آن کلم مُقشر خردکرده ریزند و به عربی کرنبیه گویند.
آش کشک ؛ آشی که ترشی آن دوغ کشک است و آن را در قدیم پینوئین می گفته اند.
آش کدو ؛ شوربائی که کدو نیز بر آن مزید کنند.
آش کرَم ، آش کلم ؛ کرنبیه.
آش غوره ؛ آشی که آچار آن غوره تازه است. غوره با. حِصرمیه.
آش قارا ؛ آشی که درآن قره قوروت کنند. مصلیه. رخبین با.
آش قجری ؛ آشی که سلاطین قاجار سالی یک بار در ییلاق شمیران می پختند و زنان شاه و رجال و اعیان و زنانشان در پاک کردن حبوب و بُقول و پختن آن همدستی می ک ...
آش عدس ؛ آشی که از حبوب ْ عدس دارد.
آش شله ماش ؛ آشی ازبرنج و ماش ، تنک تر از کته ماش و ستبرتر از آش ماش.
آش شوربا ؛ آشی که از تره و جعفری و برنج و کمی لپه کنند.
- آش شُلّه زرد ؛ آشی که تنها از برنج و شکر کنند و ابازیر زعفران بدان زنند و خلال پسته و بادام نیز در آن ریزند.
آش شُلّه قلمکار ؛ آش امام زین العابدین :مثل آش شله قلمکار؛ مخلوطی از چیزهای نامتناسب.
آش شلغم ؛ آشی که در آن شلغم مُقشر و خردکرده ریزند. شلغم شوربا. لفتیه.
آش سماق ؛ آشی که آچار آن سماق است : سر میسره گشته آش سماق که بود از چغندر بدستش چماق. بسحاق اطعمه.
آش سرخ حصار ؛ آش قجری.
ش سرکه ؛ آش که در آن به آچار سرکه کنند. سرکه با. سکبا : چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست روپیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر. بسحاق اطعمه.
آش ساده ؛ آش بی ترشی.