پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
آسان فراگرفتن ، آسان گرفتن ؛ تجوز. تساهل. سهل انگاشتن. مساهله. مسامحه. سهل انگاری کردن. استیسار. ترخص. ( دهار ) . بچیزی نداشتن. خوار شمردن. خرد پنداش ...
آسان داشتن ؛ استسهال. تهوین.
آسان شدن ؛ تیسر. ( دهار ) . هون. ( ادیب نطنزی ) ( زوزنی ) . یُسر. تسهل. تساهل. استیسار.
نرم خندیدن ؛ ابتسام. اهناف. کتکتة و هو دون القهقهة. ( از منتهی الارب ) : از ترازو گِل او همی دزدید مرد بقال نرم می خندید. سنائی.
- شراب نرم ؛ شراب کم نشأه : و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و اگر درد عظیم باشد با شرابهای ن ...
نرم خواندن ؛ مخافتة. ( ترجمان القرآن ) . یواش گفتن : چون وی [ ابوبکر ] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. ( هجویری ) . ...
باران نرم ؛ باران ملایم. بارانی با دانه های ریز : نرم باران به زراعت دهد آب چو رسد سیل شود کشت خراب. جامی.
تب نرم ؛ تب ملایم : تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددا ...
خون مژگان ؛ اشک چشم : ز دیده برخ خون مژگان برفت برآشفت و این داستان بازگفت. فردوسی. کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت. فردوسی. | ...
همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان. هم تبار. || مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید : زهر سو زبانه همی برکشید کسی خود ...
خون درگردن خویش بودن ؛ فدیه نداشتن : گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویش هم در گردنت. سعدی.
- کشیدن خون به خون ؛ قصاص یافتن : که خون عاقبت جانب خون کشد. امیرخسرو دهلوی. - || به اصل و تبار کشیده شدن.
بازخواستن خون ؛ انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) .
بحل کردن خون ؛ از قصاص درگذشتن : شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش. سعدی.
بخون گرفتن ؛ قصاص کردن : بگیرد بخون منت روزگار. فردوسی.
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد ؛ یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست.
از سر خون بگذشتن ؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص : ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین موقوف شفاعت تو جرم کونین آنجا که شفاعت تو باشد ترسم از خلق ح ...
خون دیدن زن ؛ حیض دیدن. عادت دیدن.
بخون خود دست شستن ؛از سر زندگی درگذشتن.
خواستن بخون کسی را از کسی ؛ امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن : تو خواهشگری کن مرا زو بخون سزد گر به نیکی شوی رهنمون. فردوسی. بز ...
نخسبیدن خون ؛ بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل : خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو که میرم و یابم خلاص. مولوی. آنکه کشتستم پی مادون من می نداند ...
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد ؛ کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد ؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
لمالم شدن از خون ؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار : نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشوراز خون لمالم شده ست. فردوسی.
مباح شدن خون ؛ واجب القتل شدن : پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل. سعدی.
سیل خون ؛ کشتار بسیار.
شستن خون بخون ؛ خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن : همی خواندم فسونی بر فسونی همی شستم ز دل خونی بخونی. ( ویس و رامین ) . دل را بسرشک دم بدم می شو ...
ریختن خون ؛ کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن : چنین گفت موبد ببهرام نیز که خون سر بیگناهان مریز. فردوسی. چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خو ...
دست به خون یازیدن ؛ موجب قتل کسی شدن : چو همسایه آمد بخیمه درون بدانست کو دست یازد بخون. فردوسی.
دیدن خون بر آستانه در ؛ مرده دیدن.
در گردن کسی خون کسی گشتن ؛ قتل کسی بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن : عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او گشته در گردنت. سعدی ( بوستان ) .
دست به خون شستن ؛ خونریزی کردن. کشتار کردن : دلیران توران شدند انجمن که بودند دانا و شمشیرزن بسی رای زد رزم را هر کسی از ایران سخن گفت هر کس بسی وزان ...
دست به خون آلودن ؛ موجب قتل شدن : بخون ای برادر میالای دست که بالای دست تو هم دست هست. اوحدی.
در خاک و خون غلطیدن ؛ کشته شدن.
در خون کسی شدن ؛ در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن : و سوری در خون او شد. ( تاریخ بیهقی ) . و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون ...
در خون کشیدن ؛ کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن.
خون کسی در گردن کسی بودن ؛ در ذمه قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن : ای که درین کشتی غم جای تست خون تو در گردن کالای تست. نظامی. خون دل عاشقان مشت ...
دامن در خون کشیدن ؛ قصد خون و قتل کسی نمودن : خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از خشم در خون کشید. فردوسی.
در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار هولناک کردن.
خوردن خون کسی ؛ کشتن کسی : بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی.
خون کردن ؛ کشتن : خون نکردم که بخون جگرش داشته ام پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است. مجیربیلقانی.
تن و جان کسی را پر خون کردن ؛ کشتن او : سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان پرسنده پرخون کنم. فردوسی.
چنگ بخون شستن ؛ کنایه از خون ریختن. دست بخون شستن : پس آنگه بگرسیوز آواز کرد که با من چنین بخت بدساز کرد اگر جنگ سازید من جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ ...
بر خون کشیدن ؛ موجب قتل شدن.
بگردن خون کس کردن ؛موجب قتل کسی شدن : گر نپسندی همی که خونت بریزند خون دگر کس چرا کنی تو بگردن. ناصرخسرو.
بگردن خون کس گرفتن ؛ موجب قتل کسی شدن. - || پذیرفتن اتهام قتل کسی.
بخون کسی دربودن ؛ بکشتن کسی مصمم بودن : ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم. سوزنی.
- || متهم بقتل کسی بودن.
بخون کسی در شدن ؛ موجب قتل کسی شدن.
بخون کسی کسی را گرفتن ؛ مجازات برای قتل کردن.