پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
بر نوک زبان بودن سخنی ؛ بر نوک زبان داشتن آن. رجوع به ترکیب بعد شود. - بر نوک زبان داشتن ؛ سخنی را بر سر زبان داشتن ، آماده گفتن سخنی بودن.
بر نوک زبان داشتن ؛ سخنی را بر سر زبان داشتن ، آماده گفتن سخنی بودن.
بر زبان بودن �کسی � ؛ مورد محبت زبانی بودن. مقابل در دل جای داشتن : نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی. سعدی.
بر زبان نیاوردن ؛ از گفتن چیزی خودداری کردن. از سخنی لب فروبستن.
بصد زبان گفتن ، بصد هزار زبان گفتن ، به هزار زبان گفتن ؛ در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن : ز فتح غور و ز حال محمد علاش چه شرح دانم دادن بص ...
بر زبان افتادن ؛ مشهور شدن. بر ملا شدن. بر سر زبانها افتادن.
بر زبان برآمدن ؛ بر زبان رفتن : گر برآید بزبان نام منت باکی نیست پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند. سعدی. سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم رنگ رخسار خبر ...
بر زبان آوردن ؛ گفتن. ذکر کردن. بر زبان راندن : پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. ( تاریخ بیهقی ...
از زبان گذشتن ؛ بر زبان رفتن. بزبان برآمدن. از زبان در رفتن. از زبان جستن.
بر زبان آمدن سخن ؛ گفته شدن سخن. صادر شدن کلام از زبان : نام تو چون بر زبان می آمدم آب حیوان در دهان می آمدم. خاقانی. بیک سالم آمد ز دل بر زبان بیک ...
از زبان در رفتن ؛ از زبان جستن. از زبان درآمدن. بر زبان رفتن.
از زبان رفتن ؛ سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست : هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست. کمال اسماعیل.
از زبان جستن ؛کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ) ( مؤید الفضلاء ) . خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. ( ناظم الاط ...
از زبان درآمدن ؛ سهو نمودن و خطا کردن در تکلم. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. ( آنندراج ) .
- از زبان پریدن. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
از زبان تپق زدن ؛ از زبان پریدن است. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
مثال نهادن ؛مثال زدن : هوا محیط است بر چیزها. حس محیط و محاط را بهم یابد بی زمان. . . و مثالی نهاد این را و گفت. . . ( مصنفات باباافضل ج 2 ص 428 ) . ...
مثال زدن ؛ مثال ذکر کردن. مثال آوردن. برای اثبات قاعده ای یا توضیح مطلبی چیزی را به عنوان نمونه و شاهد ذکر کردن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
به مثال ؛ عدیم المثال. بی مانند. بی نظیر. ( ناظم الاطباء ) : خدای است آنکه ذات بیمثالش نگردد هرگز از حالی به حالی. سعدی.
خود را مثال کسی نهادن ؛ مانند او فرض کردن. مثال او پنداشتن : خود را مثال او نهم از دانش اینْت جهل قطران تیره قطره باران شناسمش. خاقانی ( دیوان چ سجا ...
مثال آوردن ؛ مثال زدن. مثال ذکر کردن. رجوع به ترکیب بعد شود.
بر مثال ِ ؛ مانندِ. همانندِ. بگونه ٔ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون بر مثال نهنگا . رودکی ( یادداشت ایضاً ) ...
بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ) . گردون بمثال بار ...
مثال نوشتن ؛ فرمان نوشتن : وگر زآنکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی. نظامی.
مثال یافتن ؛ دستور گرفتن. حکم دریافت کردن : و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. ( کلیله و دمنه ) .
بدان مثال ؛ بدان گونه. بدانسان. بدان وجه : شهان به خدمت او از عوار پاک شوند بدان مثال که سیم نبهره اندرگاه. فرخی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مثال کسی نگاه داشتن ؛ فرمان وی را رعایت کردن. حکم او را بجای آوردن : اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ) ...
مثال نبشتن ؛ فرمان نوشتن. حکم صادر کردن : مثال نبشت به امیرگوزکانان تا وی را عزیزدارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ) . مثال نبشتم و توقیع کرد. ( تاریخ ...
مثال شدن از جایی ؛ فرمان صادر شدن از آنجا : بس زود چو آراسته گنجی کنمش من گر تازه مثالی شود از مجلس اعلی. مسعودسعد.
مثال فرستادن ؛ فرمان صادر کردن. روانه کردن یا گسیل کردن حکم : سلطان مثال فرستاد و عمال خراسان را به حضرت خواند و محاسبات بازخواست. ( ترجمه تاریخ یمین ...
مثال فرمودن ؛ حکم کردن. دستور دادن. فرمان دادن : سلطان مثال فرمود تا او را باز به نیشابور آوردند تا علی رؤس الاشهاد رسالتی که دارد ادا کند. ( ترجمه ...
مثال رفتن ؛ فرمان صادر شدن : مثالها رفت به خراسان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .
مثال روان کردن ؛ فرمان فرستادن. حکم صادر کردن : مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341 ) . مثالی به ابوالعباس روان کر ...
مثال دادن ؛ فرمان دادن. امر کردن. دستور دادن : مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 1 ...
مثال امر ؛ در دو شاهد زیر از سنائی و خاقانی این ترکیب معادل فرمان ، دستور و حکم آمده است : مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین مثال امرو را شد مسخر آتش و ...
باراک یعنی با برکت و خوش یمن
قتل خطا ؛ قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد. || ( ق ) ناراست. ناصواب : اگر باره من نگشتی خطا ز چنگم کجا یافتی دورها. فردوسی.
مادر بخطا ؛ مادر بگناه. فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند. || ( ص ) ناصواب. ناراست : دلت گر براه خطا مایل است ترا دش ...
خطا گفتن ؛ ناصواب گشتن. اشتباه گفتن. نادرست گفتن : خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست که مردم بنده مالست و احسان. ناصرخسرو.
خطای حس ؛ اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
خطا رفتن ؛ اشتباه از کسی سر زدن : پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد. حافظ. تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه ا ...
خطا کردن راه ؛ گم کردن راه. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
اشتباه کاری ؛ تلبیس. بهم درآمیختن. در کاری خطا کردن.
اشتباه ِ لُپی ؛ درتداول عامه ، اطلاق کلمه کتاب مثلاً بر دفتر، بطور غلط و اشتباه.
اشتباه داشتن ؛ شبیه بودن. مانند بودن : فلکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری. سعدی.
آسان کردن ؛ تسمیح. تسهیل. ( دهار ) . تیسیر. ( زوزنی ) . تسریح. تهوین. ( مجمل اللغة ) . تخفیض. || مُرفّه. خوش : چو دانش تنش را نگهبان بود همه زندگانی ...
آسان فراگرفتن چیزی را ؛ ترخص. ( زوزنی ) .
آسان فراگرفتن در معامله ؛ اغماض. تغمیض.
آسان فراگرفتن با کسی ؛ میاسره. ( زوزنی ) .
آسان فراگرفتن با یکدیگر ؛ تسامح. ( زوزنی ) .