پیشنهادهای احمد رضا مردان نسب (٤٠٥)
نف مرکب :تننده ی مکر من ندیدم گنده پیری همچنین مرگ ریس و شر باف و مکر تن ناصر خسرو
نف مرکب : بافنده ی شر من ندیدم گنده پیری همچنین مرگ ریس و شر باف و مکر تن ناصر خسرو
نف مرکب :ریسنده ی مرگ من ندیدم گنده پیری همچنین مرگ ریس و شر باف و مکر تن ناصر خسرو
کوثرست الفاظ عَذب او و معنی سلسبیل ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن منوچهری دامغانی
کوثرست الفاظ عَذب او و معنی سلسبیل ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن منوچهری دامغانی
صفت مرکب ذو:دارای ، صاحب، عطاها
جمع سنت
مِلک: سپیدی بن ناخن
وجه تسمیه اش اینکه قیصر روم از خوف خسروپرویز چندکشتی از زر سرخ پر کرده به جزیره می فرستاد و باد مخالف آن کشتیها بسوی ملک پرویز آورد و پرویز آن مال را ...
نمکین معمولا صفت برای شعر
جمع فتنه اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن منوچهری دامغانی
اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن منوچهری دامغانی
اوستاد اوستادن زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن منوچهری دامغانی
ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری : تو همی تابی و من بر تو همی خوانم به مهر هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
زانِ:از آن ، متعلق رازدار من تویی ای شمع یار من تویی غمگسار من تویی من زانِ تو تو زانِ من منوچهری
خویشتن بشناس و بر خود باز کن چشم دل و ز سرت بیرون کن وسن ناصر خسرو
بت پرست
مجرب ، محنت زده ، آزموده شده
نبیذی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن چنان تابد از جام گویی که هست عقیق یمن در سهیل یمن رونقی بخارایی خوشا نبیذ غارجی با دوستان یک دل ...
نبیذی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن چنان تابد از جام گویی که هست عقیق یمن در سهیل یمن رونقی بخارایی
نبیذی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن چنان تابد از جام گویی که هست عقیق یمن در سهیل یمن رونقی بخارایی
نبیذی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن چنان تابد از جام گویی که هست عقیق یمن در سهیل یمن رونقی بخارایی
شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار سپهری ب ...
شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار سپهری ب ...
استعاره از موی مجعد معشوق: شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده د ...
پیچ در پیچ ، شکن در شکن شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در ...
شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار سپهری ب ...
شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار سپهری ب ...
شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار بوستان افروز تابان از میان بوستان همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار سپهری ب ...
سکوت از روی تکبر
نوبت : آن به که نیابه را نگه داری کردار تن خویش را کنی فربه. بوشکور
تیهو، بلدرچین، پرنده ای شبیه به کبک
زان سو تر :زانسوتر===>مخفف زاسُْتَر
مشک آب
تو زبان لری به معنی جسم بی جون و قوت است مثلا میگویند :فلانی فقط داهلویه میتونی بزنیش احتمالا از همیت مترسک گرفته شده باشد
نهاز ، نخراز
راعی عدل ملک پرور او گرگ را داذ منصب نخراز ابوشکور
راعی عدل ملک پرور او گرگ را داده منصب نخراز ابوشکور
برد چخماخ من از جامه من جامه نبرد جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر چهل وپنج درو سوزن و انگشتریی قلم و کارد ببرده است یکی شوم حقیر ابوشکور
کیسه ای که در آن آلات سفر مینهند ایا امکان دارد به مجاز چون سنگ چخماخ در وی بوده نام کیسه را چخماخ نهاده اند؟
در زبان لری چوله می گویند به معنی خارپشت
روز اور مزد است شاها شاذ زی بر کت شاهی نشین و باذه خور ابوشکور
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام ز ماه برتر خورشیذ و تیر با ناهیذ ابوشکور
هرزه و مفلاک بی نیاز از تو با تو برابر که راز بگشاید؟ ابوشکور بلخی
فلک زده
از قنینه برفت چون مه نو در پیاله مه چهارده شذ ابوشکور گه قنینه بسجود اوفتد از بهر دعا گه ز غم بر فگند یک دهن از دل خونا فیروز مشرقی
ساقیا مر مرا از آن می ده که غم من بدو گسارده شذ از قنینه برفت چون مه نو در پیاله مه چهارده شذ ابور شکور بلخی
دزدی و طرار ببردت ز راه بریه بر آن خائن طرار کن ظاهرا مراد برائت و بیزاری است فرهنگ لغات و ترکیبات و تعبیرات دیوان ناصر خسرو. مهدی محقق؛ کبری بستان ...
منسوب به درغان:شهری است در حوالی سمرقند. ( از برهان )
در اشعار پراکنده ژیلبر لازار منسوب به ابوالعباس ربنجی نیز آمده است