پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,١١٣)
فکین
بود که
بوک. [ ب َ ] ( ع مص ) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلوله گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مان ...
بوک. [ ب َ ] ( ع مص ) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلوله گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مان ...
بوک. [ ب َ ] ( ع مص ) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلوله گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مان ...
بوک. [ ب َ ] ( ع مص ) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلوله گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مان ...
بوک. [ ب َ ] ( ع مص ) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلوله گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مان ...
actions speak louder than words
a treatment worse than the disease
معربد. [ م ُ ع َ ب ِ ] ( ع ص ) دوست آزار وقت مستی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . آنکه عربده کند. عربده گر. عربده ...
lager lout
lager lout
lager lout
Punic faith
study animal
study animal
study animal
be a study in something = literary to be a perfect example of something His face was a study in fear.
be a study in something = literary to be a perfect example of something His face was a study in fear.
be a study in something = literary to be a perfect example of something His face was a study in fear.
be a study in something = literary to be a perfect example of something His face was a study in fear.
be a study in something = literary to be a perfect example of something His face was a study in fear.
ز عنبر گرد رخسارت ترازیست که صنع ایزدی هستش مطرز دلم از عشق تو چون چشم سوزن تنم در هجر تو چون تار قرمز مرا کشتی ، نگارا در غم هجر بلاجرم و هذا غیر ...
نیست در جهان
نیست در جهان
نیست در جهان
public - spirited
ذواللسانین. [ذُل ْ ل ِ ن َ ] ( ع ص مرکب ) آنکه فارسی و عربی داند و نویسد و به هر دو زبان نیکو ترسل و نیکو شعر باشد.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
( ذوالشامة ) ذوالشامة. [ ذُش ْ شا م َ ] ( ع ص مرکب ) خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
ذوالوشاح. [ ذُل ْ وِ ] ( اِخ ) لقب شمشیر عبیداﷲبن عمربن خطاب. و بقولی شمشیر از پدر وی عمر رضی اﷲ عنه بوده است.
ذوالوشاح. [ ذُل ْ وِ ] ( اِخ ) لقب شمشیر عبیداﷲبن عمربن خطاب. و بقولی شمشیر از پدر وی عمر رضی اﷲ عنه بوده است.
ذوالزوائد. [ ذُزْ زَ ءِ ] ( ع اِ مرکب ) اسد. شیر.
ذوالزوائد. [ ذُزْ زَ ءِ ] ( ع اِ مرکب ) اسد. شیر.
ذوالظلف. [ ذُظْ ظِ ] ( ع ص مرکب ) صاحب سم شکافته ، چون گاو و گوسفند و آهو و جز آن. زنگله دار. سم شکافته. ج ، ذوات الظلف. ذوات الأظلاف.
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
ذوالخلال. [ ذُل ْ خ ِ ] ( اِخ ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی اﷲ عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لق ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلال نماندن. [ خ ِ / خ َ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از تمام و کمال تاراج شدن و بغارت رفتن. ( آنندراج ) : کس آمد کزآن ملک آراسته خلالی نمانده ست از آن ...
خلالة. [ خ ُ ل َ ] ( ع اِ ) آنچه از طعام که در میان دندانها ماند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان الرب ) ( از اقرب الموارد ) .
سودان. ( ع اِ ) آدمیان سیاه. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
سودان. ( ع اِ ) آدمیان سیاه. ( غیاث ) ( آنندراج ) .