پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
گوهر سفتن . [ گ َ / گُو هََ س ُ ت َ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن گوهر. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . دُر سفتن . || کنایه از انشای سخن کردن . ( برهان قاطع ) ...
گوهر سفتن . [ گ َ / گُو هََ س ُ ت َ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن گوهر. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . دُر سفتن . || کنایه از انشای سخن کردن . ( برهان قاطع ) ...
گوهر سفتن . [ گ َ / گُو هََ س ُ ت َ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن گوهر. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . دُر سفتن . || کنایه از انشای سخن کردن . ( برهان قاطع ) ...
گوهر سفتن . [ گ َ / گُو هََ س ُ ت َ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن گوهر. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . دُر سفتن . || کنایه از انشای سخن کردن . ( برهان قاطع ) ...
گوهر سفتن . [ گ َ / گُو هََ س ُ ت َ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن گوهر. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . دُر سفتن . || کنایه از انشای سخن کردن . ( برهان قاطع ) ...
فرهنگ یاب . [ ف َ هََ ] ( نف مرکب ) فرهنگ دان . که به جستجو و پژوهش ، فرهنگ یابد. که فرهنگ و دانش را جسته و یافته باشد. دانا. زیرک : کز این در خرسطوس ...
خطاکاری. [ خ َ ] ( حامص مرکب ) جرم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را بجان ده زینهار. سعدی.
غلطکاری
غلطکاری
غلطکاری . [ غ َ ل َ ] ( حامص مرکب ) در مغلطه انداختن . ( آنندراج ) . فریبندگی . حیله سازی و رنگ آمیزی . ( ناظم الاطباء ) : بترس از غلطکاری روزگار که ...
غلطکاری
غلطکاری
همایون پیکر. [ هَُ یوم ْ پ َ / پ ِ ک َ ] ( ص مرکب ) دارای پیکر زیبا و باشکوه . خوش اندام : همایون پیکری نغز و خردمندفرستاده به من دارای دربند. نظامی .
همایون پیکر. [ هَُ یوم ْ پ َ / پ ِ ک َ ] ( ص مرکب ) دارای پیکر زیبا و باشکوه . خوش اندام : همایون پیکری نغز و خردمندفرستاده به من دارای دربند. نظامی .
همایون پیکر. [ هَُ یوم ْ پ َ / پ ِ ک َ ] ( ص مرکب ) دارای پیکر زیبا و باشکوه . خوش اندام : همایون پیکری نغز و خردمندفرستاده به من دارای دربند. نظامی .
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیدار ...
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیدار ...
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیدار ...
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیدار ...
تاریک مغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کم اندیشه . کم خرد : از آن به که در گوش تاریک مغزگشادن در داستانهای نغز. نظامی .
نغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی . ...
نغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی . ...
نغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی . ...
نغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی . ...
ترازوی محشر ؛ میزان اعمال : شد وقت چون ترازو و شاه جهان به عید خواهد می گران چو ترازوی محشرش . خاقانی ( دیوان ص 228 ) . رجوع به ترازو شود.
دشت محشر ؛ صحرای محشر. دشت قیامت : وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک کوه گران که سیر بود روز محشرش . خاقانی .
مستی بخش
مستی بخش
مستی نمودن ؛ مستی نشان دادن . تظاهر به مستی کردن : چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ پیش من لافی زنی آنگه دروغ . مولوی ( مثنوی ) .
خیره گشتن . [ رَ / رِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) متعجب شدن . تعجب کردن . بشگفت آمدن . بحیرت آمدن از فرط تعجب . حیران شدن از نهایت شگفتی : بینداخت با هول ب ...
خیره گشتن دل ؛ دل تنگ شدن . آزرده شدن : چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت . فردوسی .
خیره گشتن دل ؛ دل تنگ شدن . آزرده شدن : چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت . فردوسی .
خیره گشتن سر ؛ مبهوت شدن . گیج شدن : زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت . فردوسی .
خیره گشتن دل ؛ دل تنگ شدن . آزرده شدن : چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت . فردوسی .
خیره گشتن سر ؛ مبهوت شدن . گیج شدن : زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت . فردوسی .
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
دور کردن سرکسی از تن [ یا بدن ] وی ؛ جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. ( یادداشت مؤلف ) : فرودآمد از اسب بیژن چو گرد سر مرد ج ...
از سر واکردن ؛ دور کردن بلطایف الحیل . ( آنندراج )
از سر باز کردن ؛ رفع کردن : ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی .
از سر بدر کردن ؛ از سر بیرون کردن : دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد. حافظ.
از سر آغازیدن و از سر گرفتن ؛ از نو شروع کردن . استیناف . اقتبال : سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت . عطار. دل وقف شد ز غم ...
از سر آغازیدن و از سر گرفتن ؛ از نو شروع کردن . استیناف . اقتبال : سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت . عطار. دل وقف شد ز غم ...
از سر آغازیدن و از سر گرفتن ؛ از نو شروع کردن . استیناف . اقتبال : سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت . عطار. دل وقف شد ز غم ...
از سر. [ اَ س َ ] ( حرف اضافه اسم ، ق مرکب ) از آغاز. از ابتدا. || از نو. مجدداً. باز هم . دوباره : مأمون . . . فرموده است تا اندازه ٔ زمین از سر آز ...
از سر. [ اَ س َ ] ( حرف اضافه اسم ، ق مرکب ) از آغاز. از ابتدا. || از نو. مجدداً. باز هم . دوباره : مأمون . . . فرموده است تا اندازه ٔ زمین از سر آز ...
از سر. [ اَ س َ ] ( حرف اضافه اسم ، ق مرکب ) از آغاز. از ابتدا. || از نو. مجدداً. باز هم . دوباره : مأمون . . . فرموده است تا اندازه ٔ زمین از سر آز ...