پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
باده ریحانی. [ دَ / دِ ی ِ رَ/ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
باده ریحانی. [ دَ / دِ ی ِ رَ/ رِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
بادهٔ ناب. [ دَ / دِ ی ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باده خالص. باده صافی : ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد. حافظ.
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
باده ممزوج. [ دَ / دِ ی ِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست : عالمی را کرد بیخود آن دو ...
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
می گون ؛ مانند می. مجازاً شفاف و روشن : آب چون نیل برکه اش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو.
تیره گون ؛ تیره رنگ. سیاه : شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند. فردوسی. رجوع به تیره گون شود.
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
تیره گون ؛ تیره رنگ. سیاه : شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از اشک بالین کند. فردوسی. رجوع به تیره گون شود.
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
سیاهه. [هََ / هَِ ] ( ص ) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. ( از برهان ) ( آنندراج ) . زن بدکار که آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازی قحبه خوانند. ( ...
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
باده ٔ لعلی [ دَ / دِ ی ِ ل َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ. ( آنندراج ) . می گلگون.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
آذرگون ؛ سرخ یا زرد چون آتش. مانند آذر. به رنگ آذر. نام گلی است. رجوع به آذرگون شود.
آذرگون ؛ سرخ یا زرد چون آتش. مانند آذر. به رنگ آذر. نام گلی است. رجوع به آذرگون شود.
آب آتش رنگ ؛ مجازاً، شراب : برحذر باش زآب آتش رنگ که تفش اژدها است ، تاب نهنگ. اوحدی.
قیماز. [ ق َ ] ( ترکی ، اِ ) کنیز و خدمتگار. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) : پس در خانه بگو قیماز را تا بیارد آن رقاق و قاز را. مولوی ( از فرهنگ فارسی ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
شمه. [ ش ِ م َ / م ِ ] ( اِ ) سرشیر. قیماق. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ) . سرشیر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || اولین ...
I think he's badly hurt
Is it my imagination, or are you beginning to enjoy yourself?