پیشنهادهای زینب نیازی پور (٥٠٠)
میَ اُویی، mayaowi، در زبان لکی یعنی: شناگر حرفه ای، در مورد افراد تیز و حرفه ای و هنرمند و فرز هم این واژه استفاده میشه ، فردی که از موقعیتش خوب است ...
سِت، set, در زبان لکی یعنی: ۱. سوختن ، چیزی که با آتش ماهیت خودش رو از دست بدهد، ۲. در مورد دل و غیره یعنی ترحم و دل سوزاندن ، دلم سِت یعنی: دلم سوخت
گُولِم، goolem, در زبان لکی یعنی: خندق آب عمیق، برکه آب عمیق دایره شکل برای آب تنی و شنا، جمع شدن آب در یک جای عمیق تر و چاله بزرگ را گُولِم گویند
گُورری ، goorri, در زبان لکی یعنی: ۱. جمع شدن آب درمحیط دایره وار و عمیق۲. برکه دایره شکل با آب عمیق ، چاه عمیق که ته آن نامعلوم باشه را هم گُوری گوی ...
نِتیر، netir, در زبان لکی یعنی: ۱. کشتن به تیر غیب ، کشته شدن۲. ضربه فنی کردن، ضربه غیر قابل جبران که منجر به مرگ میشه، ضربه کاری، زخم عمیق با گلوله ...
پشقه، pashgah, در زبان لکی یعنی: مگس
گیسوُنِن، gisoonen, در زبان لکی یعنی: ۱. روشن کردن چراغ لامپ یا تلویزیون یا . . . ۲. تعیین تکلیف کردن، مشخص کردن،
یُون، یُونه، Yoon, yoonah, در زبان لکی یعنی: یُون: ۱. نسل ، ۲. جوجه های زیر یک مرغ ، ۳. نسل و نژاد مشترک ، یک تبار و ایل مشترک که از یک خانواده نشأت ...
کوی ، choy, در زبان لکی یعنی: ۱. کند ، تنبل، کم تحرک، بی انگیزه ، بی حال، ند امید ۲. کل ، تمام ، همه چیز در چهل سُرو آمده: خدا خُدام بی خُدای کُوی ع ...
ژَنُو ، zhano, در زبان لکی یعنی: ۱. از نو ، دوباره ۲. از اول هر کار ، ساختن و نوسازی در چهل سُرو آمده : ری کَه کِرماشُون بِکارِن ژَنُو اَرهِ دوُسَ ...
خِر، kher, در زبان لکی یعنی: ۱. چریدن و دور زدن ، گردش کردن ۲. فدای کسی شدن اگر اصطلاحا ً بگن مه وَ خِرت بام : یعنی من فدای تو بشم۳. به معنی یقین لبا ...
میتقَه، mitghah, در زبان لکی یعنی : ۱. ذره ، ذرات تشکیل دهنده و شکل دهنده ۲. کوچکترین ذرات هر چیز ، برابر با مولکول
خان زند: کریم خان، khan zand: karim khan zand:karim khan, موسس سلسله زندیه، و کسی که یکی از افسران ارشد سپاه نادر شاه افشار بوده، خان زند لک زبان و ا ...
میتقِلَه، mitghlah, در زبان لکی یعنی: ۱. مقدار کم ، بسیار کمی. برابر با اتم ۲. این واژه برای کودکان یعنی خیلی کمتر از هر چیز ، اندازه ای که بچه سیر ه ...
تیتَه، titah, در زبان لکی یعنی: انگشت کوچک
چَچ، chach, در زبان لکی یعنی: مچ دست
کُتَر، kotar, در زبان لکی یعنی : ۱. کوتاه قد ۲. بد قواره ، کوتوله، بد ریخت ، شکسته و پیر و خمیده
لَک، lak، در مناطق غرب ایران: نام یکی از اقوام اصیل آریایی است که بعد از هجرت مادها به غرب ایران به دو دسته لر و لک تقسیم می شوند قوم لک مختص مناطق ا ...
چُورچِلَگَه ، chorchlagah، در زبان لکی یعنی: چهار تا چوب که به عنوان ستون و پایه برای سیاه چادر در چهار جهت نصب می کنند که باد توی چادر نپیچه و سقوط ...
خِر، kher, در زبان لکی یعنی: ۱. چریدن و دور زدن ، گردش کردن ۲. فدای کسی شدن اگر اصطلاحا ً بگن مه وَ خِرت بام : یعنی من فدای تو بشم۳. به معنی یقه لباس ...
چُورچِلَگَه ، khorkhlaga، در زبان لکی یعنی: چهار تا چوب که به عنوان ستون و پایه برای سیاه چادر در چهار جهت نصب می کنند که باد توی چادر نپیچه و سقوط ن ...
تِلَکَه، telakah, در زبان لکی یعنی:۱. سرهم بندی ، نیمه کاره کاری را انجام دادن ، ۲. کاری رو درست حسابی انجام ندادن ، خراب کاری در کاری،
سُویک، soik, در زبان لکی یعنی: گوشه و حاشیه یک چیز ، کنج دیوار
نازِشت، nazeshet, در زبان لکی یعنی: ۱. ناز کردن، خود را لوس کردن ، خود را برای کسی عزیز کردن، در برخی موارد معنی خود شیرینی هم میده
کَر، Kar, در زبان لکی یعنی: ۱. ناشنوا ۲. نام یکی از طوایف ایل بیرانوند در لرستان است
اِرا شِلپِیا ، arashlpyei, در زبان لکی یعنی: ۱. کهنه ، فرسوده ۲. پوسیده ، پاره ، مندرس۳. اگر به عنوان صفت برای انسان استفاده شود به معنی کهنسال، و فر ...
اِرا رِزِیا، ararezya, در زبان لکی یعنی: ۱. فرو ریختن، ریختن ، ریزش کردن و افتادن بر اثر قدمت و کهنگی ۲. در مورد هر چیزی به معنی آثاری که بر اثر قدمت ...
طُووی، tooy, در زبان لکی یعنی: درخت بید مجنون با شاخه های آویزون و بلند در چهل سُرو آمده: فدای بالات بام چو توطُووی چَمیُونَه چُو یِیکه وِهار تازه د ...
آساره سُهیی ، asareh, در زبان لکی یعنی: ۱. ستاره سهیل ، ۲. مقصد و راه دست نیافتنی، نرسیدن به هدف و جواب نگرفتن در چهل سُرو آمده: بالات و بَرزی، قد و ...
دار گوویژ ، dar gosh, در زبان لکی یعنی: درخت زالزالک که شامل نوع آبی که میوه ی آن قرمز و هسته میوه آن تک لمه ای و موقع رسیدن آن نرم و شیرین است و نوع ...
وَ یا ایاهَ ایی یَیَ یَیا، ، va ya eyaha iyayyah, در زبان لکی: و لا اله الا الله ، در زبان لکی کلمه لام دربرخی ازموارد تلفظ نمیشه و به جاش کلمه ی وجو ...
دار وِی، dar vi, در زبان لکی یعنی: درخت بید، بید مجنون و انواع بید
وَ یا، vaya, در زبان لکی یعنی: والله، به خدا قسم
دار گُنجِس، dar gonjes, در زبان لکی یعنی: درخت زبان گنجشک
دار سیو, dar civ, در زبان لکی یعنی: درخت سیب
دار سِرِنجی، dar serengi, در زبان لکی یعنی: درخت سنجد
دار تُو دِررِک، dar toderek, در زبان لکی یعنی: تمشک وحشی، نام دیگر آن آهن دِرِک است
دار گِردَکُون، dar gerdakon, در زبان لکی یعنی: درخت گردو
دار بَیی، dar bayi, در زبان لکی یعنی: درخت بلوط
دار کَر انجیر، dar karangir, در زبان لکی یعنی: درخت انجیر وحشی، انجیر دیم
ولکه واز، valkavaz, در زبان لکی یعنی: گیاه سبز از خانواده تره و هم شکل تره اما ریز ار با بوی تند شبیه فاضلاب که طبع گرم دارد و آن را با لوبیا و گندم ...
کِلَشیر ، kelashir, در زبان لکی یعنی: خروس
جوجک، gogek, در زبان لکی یعنی : جوجه
چیت، chit, در زبان لکی یعنی: ۱. حصیربافی که با نی و موی تابیده شده بز یک در میان می بافند و باگره زنجیره مانند اولی را به دومی وصل می کنند و بستگی به ...
مِرخ، merkh, درزبان لکی یعنی: مرغ
باز ، baz, در زبان لکی یعنی: ۱. عقاب ۲. سفید و روشن، در چهل سرو آمده: کراسَکت چیتهَ گُلی دِش بازه ِبمارکِت بو ایی دُوسی تازهَ لباست از جنس پارچه نخ ...
بویام ، boyam, در زبان لکی یعنی: بودم در چهل سرو آمده: یا شالِت بُویام یا گِریی شالِت یا طِلفی بُویام اَر بِن بالِت یا شُونَه بُویام اَر قِ دَستمال ...
رَشنَه، rashnah, در زبان لکی یعنی:۱. تیپ ، قیافه و ظاهر ۲. دوست داشتنی ، تو دل برو در چهل سرو آمده: حشک بیمهَ چُو چوُ و رُو پوسَ وَ کم َ رشنهَ بیمه ...
باز ، baz, در زبان لکی یعنی: ۱. عقاب ۲. سفید و روشن، در چهل سرو آمده: کراسَکت چیتهَ گُلی دِش بازه بمارکت بو ایی دوسی تازهَ لباست از جنس پارچه نخی س ...
بط اُویی، batoie, درزبان لکی یعنی: مرغابی