پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٥٢)
الفرار. [ اَ ف ِ / ف َ ] ( از ع، صوت ) ترکیبی است از �الَ� حرف تعریف عربی و فِرار عربی که در فارسی به فتح فا استعمال کنند یعنی بگریز. بگریزید. زنهار. ...
الحذار بترسید . بپرهیزید . حذر کنید : ( ( الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار - الفراری عاقلان زین دیو مردم الفرار. ( جمال الدین عبدالرزاق )
الحذار بترسید . بپرهیزید . حذر کنید : ( ( الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار - الفراری عاقلان زین دیو مردم الفرار. ( جمال الدین عبدالرزاق )
اسماعیل قربان یعنی پسرقربان. کسی بود که او را بدون همراه ذکور نمی دیدند! بعلاوه فامیل او که همه انگشت نمای آن فعل بودند و هر کسی را می خواستند آن کار ...
زه زده. [ زِه ْ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) از میدان دررفته. || وارفته و بی حال. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه زده. [ زِه ْ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) از میدان دررفته. || وارفته و بی حال. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه زده. [ زِه ْ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) از میدان دررفته. || وارفته و بی حال. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه زده. [ زِه ْ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) از میدان دررفته. || وارفته و بی حال. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
ترک ِ مراد گرفتن ؛ از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن : آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی ( ...
ترک ِ مراد گرفتن ؛ از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن : آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی ( ...
ترک ِ مراد گرفتن ؛ از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن : آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی ( ...
ترک ِ مراد گرفتن ؛ از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن : آن را که مراد دوست باید گو ترک ِ مراد خویشتن گیر. سعدی ( ...
ترک ِ جان گرفتن ؛ از جان گذشتن. دست از جان کشیدن : سعدیا گربه جان خطاب کند ترک ِ جان گیر و دل بدست آرش. سعدی ( طیبات ) . دلم بردی و ترک ِ جان گرفتم ...
ترک ِ آسایش گرفتن ؛ از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن : رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجو ...
ترک ِ جان گرفتن ؛ از جان گذشتن. دست از جان کشیدن : سعدیا گربه جان خطاب کند ترک ِ جان گیر و دل بدست آرش. سعدی ( طیبات ) . دلم بردی و ترک ِ جان گرفتم ...
ترک گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) . رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی : خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیر ...
ترک گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) . رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی : خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیر ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
ترک گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) . رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی : خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیر ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
زه زدن انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یا ...
کلاهت را بالا بگذار : کنایه از این که مسامحه شما در امر مواظبت فلان یا زیردست موجب این رسوایی شد. در قدیم به جای این تعبیر می گفته اند: �سربفراز�
- کلاتو بزار بالاتر طعنه به کسی که ناموسش شناخته شده باشد. کنایه به بی غیرت
پشت بند
پشت بند طعام دوم که در چلوکبابی ها آرند کمتر از اَوّلی. بار دوم چلوکباب در دکانهای چلوپزی. بشقاب دوم وسوم چلوکباب که پس از خوردن بشقاب اول آرند. ...
پشت بند طعام دوم که در چلوکبابی ها آرند کمتر از اَوّلی. بار دوم چلوکباب در دکانهای چلوپزی. بشقاب دوم وسوم چلوکباب که پس از خوردن بشقاب اول آرند. ...
پشت بند ( به کرات در گویش تهرانی شنیده می شود )
پشت بند ( به کرات در گویش تهرانی شنیده می شود )
آب پشت. [ ب ِ پ ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) نطفه. منی. آب مردی : آب رخ زآب پشت بگریزد کآب پشت آب رویها ریزد. سنائی.
آب پشت. [ ب ِ پ ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) نطفه. منی. آب مردی : آب رخ زآب پشت بگریزد کآب پشت آب رویها ریزد. سنائی.
آب پشت. [ ب ِ پ ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) نطفه. منی. آب مردی : آب رخ زآب پشت بگریزد کآب پشت آب رویها ریزد. سنائی.
پشتبند ( گویش تهرانی )
دستلاف ( اسم ) فروش اولی که کاسبان کنند دشت دست لاف. [ دَ ] ( اِ مرکب ) دشت. سفته. داشن. دشن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پولی که روز اول ماه یا روز ...
مریزاد. [ م َ ] ( فعل دعایی ) یعنی در لغزش مباد. ( غیاث ) ( آنندراج ) . آفرین. زه : بنازم به دستی که انگورچید مریزاد پائی که درهم فشرد. ؟ ( از یاددا ...
مریزاد. [ م َ ] ( فعل دعایی ) یعنی در لغزش مباد. ( غیاث ) ( آنندراج ) . آفرین. زه : بنازم به دستی که انگورچید مریزاد پائی که درهم فشرد. ؟ ( از یاددا ...
go blank ( به طور موقت و ناگهان ) فراموش کردن، ( حرف درست یا جواب و غیره را به خاطر نیاوردن ) ، مات شدن my mind went blank
go blank