پیشنهادهای مظاهر بابائی سیاهکلرودی (١٧٠)
از روی عادت
همینی که هست
باز ماندن، زنده ماندن
یک روز به یاد ماندنی
پتوی اطفای حریق
سامانه پاششی اطفاء حریق
احساس گناه و تاسف از کار بدی که انجام داده اید، ندامت ، پشیمانی، عذاب وجدان داشتن = ( formal ) – feeling guilty and sorry for something bad that yo ...
پیش کسی که ز تو خیلی سر است این همه پررو نشوی بهتر است.
هر چی تو بگی
پیش از آنی که به بی عقلی خود پی ببرد مال و سرمایۀ بی عقل ز دستش بپرد.
تو اول بگو با کیان زیستی، پس آن گه بگویم که تو کیستی
عالم بی عمل به چه ماند به زنبور بی عسل.
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه.
بی پولی بد دردیه.
مسابقه یا رقابت شنا
کدام کلمه با بقیه ناهماهنگ است. ( از نظر معنایی یا گرامری )
دانشجوی مهمان
( informal ) something stupid or not true ( غیررسمی ) چیزی احمقانه یا نادرست
اهالی/ ساکنین / تبعه های
مرحله ای از یادگیری زبان که در آن کودک سخنان نامفهومی را می گوید. / سخنان نامفهوم
اهل همکاری
بینوا ، فقیر، تهیدست، بیچاره، ضعیف، مفلس
شغلی که خالی هست و شما میخواهید آن را تصاحب کنید.
حرفه ای
بسیار آسان، راحت مثل آب خوردن، بدون هیچ زحمتی
فکر کردن
اصلا مهم نیست. بیخیال
محکم در آغوش گرفتن
گل و بلبل
گوشت سنگینه؟ نمیشنوی؟
مور تپه
به حیات وحش برگرداندن
صرفا ، به تنهایی، منحصرا
نان بیات، نان مانده
که از آن، که از آنجا، که از آن طریق
girly - girlie
نا ملموس، نامرئی
burn your ˈbridges British English also burn your ˈboats to do something that makes it impossible to return to the previous situation later • ...
To make sb angry= باعث عصبانیت شدید کسی شدن So you did it just to burn me?
شایع شدن ( formal ) being talked about or felt by many people •There was news abroad that a change was coming.
کار نشد نداره
what is somebody playing at? used to ask in an angry way about what somebody is doing What do you think you are playing at? معلومه چه غلطی داری میکن ...
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
از نظر گرامری صفت هست. سزاوار سرزنش / مستحق سرزنش / لایق سرزنش
کپی برداری
به صورت غیر منتظره و بدون برنامه با کسی روبرو شدن to meet someone without planning to I first encountered him when studying at Cambridge
آباد کردن، پرجمعیت کردن، ساکن شدن to live in a place or fill it with people For example: The town was peopled largely by workers from the car factor ...
عشق مهمونی
[countable] a small area of hard skin on the foot, especially the toe, that is sometimes painful See your doctor if you have foot pain or corns. ...
به صرفه ، اقتصادی ، صرفه جویانه He�lives�frugally in a�small�room, �surviving�on�bread�and�cheese.