پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٧)
جبهه شیر خواب آلوده خاریدن ؛ پیشانی شیر خاریدن. به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن : جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را آنکه کاوش می کند با سینه افک ...
پیشانی شیر خاریدن ؛ کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پا روی دم مار نهادن. دنبال ببر خاییدن. ( از امثال و حکم دهخدا ) . به کاری بس خطرناک دست زدن : قوت پ ...
ناگهان مرگ ؛ مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود : یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد که کس در جهان این گمانی نبرد. فردوسی.
مرگ نداشتن چیزی ؛ سخت بادوام بودن : قالی خوب ایرانی مرگ ندارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مرگ نداشتن چیزی ؛ سخت بادوام بودن : قالی خوب ایرانی مرگ ندارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مرگ مفاجا ؛ مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی : تا ابد بادت بقا کاعدات را بسته مرگ مفاجا دیده ام. خاقانی. - مرگ مفاجات ؛ مرگ مفاجاة. مرگ مفاجا. فجاءة. مرگ ن ...
خواب مرگ ؛ خواب سنگین.
خواب مرگ ؛ خواب سنگین.
خواب مرگ ؛ خواب سنگین.
بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان.
بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان.
بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان.
بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان.
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
حدس صائب
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
literary ) bread )
the staff of life
the staff of life
fundamental issues
preferred outcomes
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
in large part
in large part
in large part
in large part
in large part
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...