پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب سر. [ ح ِ ب ِ / ح ِ س ِرر ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت. . . ( تا ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر ک ...
the staff of life
literary ) bread )
the staff of life
fundamental issues
preferred outcomes
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
in large part
in large part
in large part
in large part
in large part
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن : خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن ...
گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن : خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن ...
تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن : بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی.
تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن : بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی.
از با. مع : دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. ( تاریخ بیهقی ) . نقاش چابک دست از قلم صورتها ان ...
از با. مع : دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. ( تاریخ بیهقی ) . نقاش چابک دست از قلم صورتها ان ...
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .
به سر خود بودن ؛ مستقل بودن : و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 60 ) .
به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .