پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
گوشهٔ چشمی
sidelong
with decision
became conscious of
نخلستان
palm terrace
رخشان
in a minute
in a minute
wade away from
wade away from
wearing specs
پلکیدن
پلکیدن
cold shoulder
cold shoulder
cold shoulder
in turn The fat boy waited to be asked his name in turn
get to
get to
دست دست کردن. [ دَ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تعلل کردن. طول دادن. اهمال کردن. به طفره وقت گذراندن. انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن. این دست آن ...
دست دست کردن
downright dangerous ( =actually dangerous )
put a spoke in somebody’s wheel
put a spoke in somebody’s wheel
لغت نامه دهخدا مهترانه. [ م ِ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) با حالت مهتری و بزرگی. بزرگوارانه. با بزرگواری : بونصر گفت فرمان بردارم و رفت و این ...
لغت نامه دهخدا مهترانه. [ م ِ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) با حالت مهتری و بزرگی. بزرگوارانه. با بزرگواری : بونصر گفت فرمان بردارم و رفت و این ...
grown ups
grown ups
روی برگرداندن
روی برگرداندن
heavily He was clambering heavily among the creepers and broken trunks when a bird, a vision of red and yellow, flashed upwards with a witch - like ...
last few feet of rock
از میان شدن ؛ از میان رفتن : یوسفی از برادران گم شد آفتاب از میان انجم شد. خاقانی.
از میان شدن ؛ از میان رفتن : یوسفی از برادران گم شد آفتاب از میان انجم شد. خاقانی.
در خشم شدن ؛ در خشم رفتن. خشمگین گردیدن : کسری چنان در خشم شد که به هیچوقت نشده بود. ( تاریخ بیهقی ) .
در خشم شدن ؛ در خشم رفتن. خشمگین گردیدن : کسری چنان در خشم شد که به هیچوقت نشده بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بازشدن نسب به کسی ؛ بدو رسیدن نسب. بدو پیوستن نژاد : نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. ( مجمل التواریخ و القصص ) .
شدن رفتن. ذهاب. انتقال. ارتحال. بدر شدن. عزیمت کردن : آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار. فرالاوی. شد به گرماب ...
شدن رفتن. ذهاب. انتقال. ارتحال. بدر شدن. عزیمت کردن : آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار. فرالاوی. شد به گرماب ...
اقشار فرودین جامعه
مطرح ساختن
توده توده ؛ پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن : گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا. مسعودسعد.
بی خواست ؛ بی مشیت. بی اراده : و بی خواست او باد. . . رها میشود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و دور فلکی بی خواست او نیست. ( کلیات سعدی مجلس 4 ص 11 ) . در ...
به خواست خدا ؛ به اراده خدا. به مشیت خدا. ان شأاﷲ.
متکی به هم
متکی به هم
فرادستان
فرودستان
در این فاصله