پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
مبصری . [ م ُ ص ِ ] ( حامص ) مأخوذ از تازی ، هوشیاری و زیرکی و بصیرت و عاقبت اندیشی . ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ) . || بینائی : گفتند باری ...
مبصری . [ م ُ ص ِ ] ( حامص ) مأخوذ از تازی ، هوشیاری و زیرکی و بصیرت و عاقبت اندیشی . ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ) . || بینائی : گفتند باری ...
In the long term
guerrilla war
guerrilla war
guerrilla war
in the course of
in the course of
One aspect that is important to mention is
زیان مند. [ م َ ] ( ص مرکب ) مضر. مقابل سودمند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : دیگری ، بعد از وفات او، به خوابش دید. گفت خدای با تو چه کرد؟ گفت : رحمت ...
زیان مند. [ م َ ] ( ص مرکب ) مضر. مقابل سودمند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : دیگری ، بعد از وفات او، به خوابش دید. گفت خدای با تو چه کرد؟ گفت : رحمت ...
خرستون . [ خ َ س ُ ] ( اِ مرکب ) ستون بزرگ . ستون عظیم : زین کار که کردی برون ز دستی بر خویشتن ای خرستون پشکم . ناصرخسرو.
خرستون . [ خ َ س ُ ] ( اِ مرکب ) ستون بزرگ . ستون عظیم : زین کار که کردی برون ز دستی بر خویشتن ای خرستون پشکم . ناصرخسرو.
خرستون . [ خ َ س ُ ] ( اِ مرکب ) ستون بزرگ . ستون عظیم : زین کار که کردی برون ز دستی بر خویشتن ای خرستون پشکم . ناصرخسرو.
خاک باخون سرشتن . [ س ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از قتل عام شدن و حادثه و واقعه ٔ عظیم روی دادن باشد.
درازناک . [ دِ ] ( ص مرکب ) طویل . دراز. طولانی : چگونه راهی ، راهی درازناک عظیم همه سراسر سیلاب کند و خارا خار . بهرامی .
تاریک طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) بدسرشت : ناکسان را فِراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند. سعدی .
درازناک . [ دِ ] ( ص مرکب ) طویل . دراز. طولانی : چگونه راهی ، راهی درازناک عظیم همه سراسر سیلاب کند و خارا خار . بهرامی .
تاریک طبع. [ طَ ] ( ص مرکب ) بدسرشت : ناکسان را فِراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند. سعدی .
عظیم الترک و التبت . [ ع َ مُت ْ ت ُ ک ِ وَت ْ ت ُب ْب َ ] ( اِخ ) لقب ملک ختن بوده است . ( حدود العالم ) .
عظیم الترک و التبت . [ ع َ مُت ْ ت ُ ک ِ وَت ْ ت ُب ْب َ ] ( اِخ ) لقب ملک ختن بوده است . ( حدود العالم ) .
سپهرسطوت . [ س ِ پ ِ س َطْ وَ ] ( ص مرکب ) بزرگ منزلت . عظیم الشأن : جمشید سام حشمت سام سپهرسطوت دارای زال صولت زال زمانه داور. خاقانی .
سپهرسطوت . [ س ِ پ ِ س َطْ وَ ] ( ص مرکب ) بزرگ منزلت . عظیم الشأن : جمشید سام حشمت سام سپهرسطوت دارای زال صولت زال زمانه داور. خاقانی .
نبیره ٔ سام . [ ن َ رَ / رِ ی ِ ] ( اِخ ) رستم . لقب رستم است ، چه او فرزند زال و زال فرزند سام است : گر بدیدی تن چو کوه تو رابه نبرد اندرون نبیره ٔ ...
نبیره ٔ سام . [ ن َ رَ / رِ ی ِ ] ( اِخ ) رستم . لقب رستم است ، چه او فرزند زال و زال فرزند سام است : گر بدیدی تن چو کوه تو رابه نبرد اندرون نبیره ٔ ...
نبیره ٔ سام . [ ن َ رَ / رِ ی ِ ] ( اِخ ) رستم . لقب رستم است ، چه او فرزند زال و زال فرزند سام است : گر بدیدی تن چو کوه تو رابه نبرد اندرون نبیره ٔ ...
با خاک جفت شدن ؛ مردن. مدفون شدن : که هر گز مبادی تو با خاک جفت. فردوسی. - بخاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن : همی خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم ن ...
با خاک جفت شدن ؛ مردن. مدفون شدن : که هر گز مبادی تو با خاک جفت. فردوسی. - بخاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن : همی خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم ن ...
fellow - lodger
fall on deaf ears
tradespeople
light - winged
شخلیز. [ ش َ] ( اِ ) سرمای سخت بود. ( لغت فرس اسدی ) : از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه . ( از لغت فرس اسدی ) . فرهنگه ...
شخلیز. [ ش َ] ( اِ ) سرمای سخت بود. ( لغت فرس اسدی ) : از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه . ( از لغت فرس اسدی ) . فرهنگه ...
شخلیز. [ ش َ] ( اِ ) سرمای سخت بود. ( لغت فرس اسدی ) : از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه . ( از لغت فرس اسدی ) . فرهنگه ...
شخلیز. [ ش َ] ( اِ ) سرمای سخت بود. ( لغت فرس اسدی ) : از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه . ( از لغت فرس اسدی ) . فرهنگه ...
صنم کده . [ ص َ ن َ ک َ دَ / دِ ] ( اِمرکب ) بتکده . بتخانه . جای بت . صنم خانه : از جوش کفر من شده کنعان صنم کده از بس که ما اطاعت فرزند می کنیم . م ...
صنم خانه . [ ص َ ن َ ن َ /ن ِ ] ( اِ مرکب ) بتخانه . بتکده . جای بت : کسانی که از راه خدمتگری کنند آن صنم خانه را چاکری . نظامی . رنگ هر گنبدی جداگان ...
غازبین لغت نامه دهخدا غازبین . ( نف مرکب ) آن که یک غازرا در نظر گیرد. کنایه از شخص بسیار لئیم و خسیس .
غازبین لغت نامه دهخدا غازبین . ( نف مرکب ) آن که یک غازرا در نظر گیرد. کنایه از شخص بسیار لئیم و خسیس .
غازبین لغت نامه دهخدا غازبین . ( نف مرکب ) آن که یک غازرا در نظر گیرد. کنایه از شخص بسیار لئیم و خسیس .
خاکشیر مزاج لهجه و گویش تهرانی کسی که با همه سلوک داشته ، زیبا پسند و نظر باز، ملایم و سازگار
ژرفانگر
اِمعان نَظَر؛ تدقیق، تعمق، توجه، دقت، ژرفنگری، غور. || ( لغت نامۀ دهخدا ) نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. نیکو نگریستن و دوراندیشی و ت ...
اِمعان نَظَر؛ تدقیق، تعمق، توجه، دقت، ژرفنگری، غور. || ( لغت نامۀ دهخدا ) نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. نیکو نگریستن و دوراندیشی و ت ...
تبادل نظر. [ ت َ دُ ل ِ ن َ ظَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شور. مشورت . رجوع به تبادل شود.
گرم و گداز. [ گ ُ م ُ گ ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) درد و رنج . غم و اندوه : همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی . پس ...
گرم و گداز. [ گ ُ م ُ گ ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) درد و رنج . غم و اندوه : همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی . پس ...
گرم و گداز. [ گ ُ م ُ گ ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) درد و رنج . غم و اندوه : همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی . پس ...
گرم و گداز. [ گ ُ م ُ گ ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) درد و رنج . غم و اندوه : همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی . پس ...