پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
گل آذین
on the instant At once; immediately
on the instant At once; immediately
tinder - dry
مایان. ( ضمیر ) ج ِ ما یعنی ماها. ( ناظم الاطباء ) : ورکسی گوید مایان همه سنجر نامیم گویمش نی نی رو �منکم اولی الامر� بخوان. انوری ( یادداشت به خط م ...
واپس رفتن آب دریا و رودخانه ؛ جزر.
In many different directions; hither and thither
this way and that
this way and that
this way and that
he/she was / is crimson in face
he/she was / is crimson in face
گل انداختن
he/she was / is crimson in face
هم صدا شدن
دومرتبه
tear ( one ) limb from limb
tear ( one ) limb from limb
At the return
At the return
At the return
At the return
likely They found the likeliest path down and began tugging at the dead wood. And the small boys who had reached the top came sliding too till ever ...
stand ready
روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. ( از یادداشت مؤلف ) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و ر ...
روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. ( از یادداشت مؤلف ) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و ر ...
روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. ( از یادداشت مؤلف ) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و ر ...
روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. ( از یادداشت مؤلف ) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و ر ...
زین کسی را کشیدن ؛ خدمت او را کردن : نبیند جهان کس به آیین نو سپهر چهارم کشد زین تو. فردوسی
سیل خون ؛ کشتار بسیار.
سیل خون ؛ کشتار بسیار.
بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن : گرایدونکه گفتار من بشنوی بخون فراوان کس اندر شوی. فردوسی.
بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن : گرایدونکه گفتار من بشنوی بخون فراوان کس اندر شوی. فردوسی.
خون بچه تاک ؛ شراب : یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق. عماره مروزی.
خون بچه تاک ؛ شراب : یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق. عماره مروزی.
بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ
بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ
بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ
بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ
به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه : گویند سنگ لعل شود درمقام صبر آری شود ولیک بخون جگر شود. حافظ.
به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه : گویند سنگ لعل شود درمقام صبر آری شود ولیک بخون جگر شود. حافظ.
از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
به خون آغشته ؛ خونین. به خون آلوده. آغشته خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. ( مجالس سعدی ) .
cut in the back ( adj. ) ( also cut in the eye, . . . leg ) [fig. use of SE] very drunk
cut in the back ( adj. ) ( also cut in the eye, . . . leg ) [fig. use of SE] very drunk
cut in the back ( adj. ) ( also cut in the eye, . . . leg ) [fig. use of SE] very drunk
cut in the back ( adj. ) ( also cut in the eye, . . . leg ) [fig. use of SE] very drunk
oil of joy ( n. ) ( US ) alcohol
oil of joy ( n. ) ( US ) alcohol