الف در اول و با در دوم جوی
بخوان هر دو یکی را هر دو میگوی.
و در اصطلاح شطّاریان از متصوفه علامت برزخ باشد چنانکه در کشف اللغات بیان این معنی شده است. و گاه در تقطیع بحساب نیاید :
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
ب ( به ) گاه ساکن شود پیش از همزه ، ضرورت را : که داند بایران که من زنده ام
بخاکم و یا بآتش افکنده ام.
فردوسی.
دمنده سیه دیوشان پیش روهمی بآسمان برکشیدند غو...
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربسته ٔرزم و کین.
فردوسی.
و گاه حذف شود : همی رفت تا مرز توران رسید [تابمرز توران ]
که از دیدگه دیدبانش بدید.
فردوسی.
ابدالها:>گاه بدل یا ( همزه مکسوره ) آید: سابیدن ، ساییدن ( سائیدن ).>گاه به «پ » بدل شود:
شبان = چوپان.
برنج = پرنج. بزده = پزده ( نام شهری ).
>گاه به «ج »:
برسام =جرسام.
>گاه به «د»:
بالان = دالان.
>گاه به «غ »:
چوب = چوغ : چوب الف ، چوغ الف. جوب ، جوغ ( بمعنی جوی ).
>گاه به «ف »:
ابزار = افزار.
اریب = اریف ( وریب ).
زنجبیل = زنجفیل.
زبان = زفان. ( غیاث ) ( آنندراج ) : یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزه سی روز. ( منتخب قابوسنامه ص 16 ). و بزفان دیگر مگوی و بدل دیگر مدار. ( منتخب قابوسنامه ص 34 ). زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن. زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند: هرکه زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر. ( منتخب قابوسنامه ص 29 ). چنانکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود که هرچه در دل دارد مردم ، بر فلتات زفان او آشکار گردد... ( تاریخ غازانی ص 232 ). بغ، فغ. برغست ، فرغست. خبه ، خفه : خفه کردن ، خبه کردن. کبتر، کفتر.بیشتر بخوانید ...