پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
تنده. [ ت َ دِه ْ ] ( نف مرکب ) مشغول و درکار، و تن بکار داده. ( ناظم الاطباء ) .
تندگذر
تندکار. [ ت ُ ] ( ص مرکب ) سریعالعمل. مقابل کندکار. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
تندلجام. [ ت ُ ل ِ ] ( ص مرکب ) اسب بددهن و سرکش. ( ناظم الاطباء ) .
تندلجام. [ ت ُ ل ِ ] ( ص مرکب ) اسب بددهن و سرکش. ( ناظم الاطباء ) .
تندبالا. [ ت ُ ] ( اِ مرکب ) کوه بلند. ( ناظم الاطباء ) . بالایی تند و پرنشیب. سخت سراشیب. سخت سرازیر. کوهی با سراشیبی سخت : نگه کرد پرموده او را بدی ...
تندبالا. [ ت ُ ] ( اِ مرکب ) کوه بلند. ( ناظم الاطباء ) . بالایی تند و پرنشیب. سخت سراشیب. سخت سرازیر. کوهی با سراشیبی سخت : نگه کرد پرموده او را بدی ...
تندبالا. [ ت ُ ] ( اِ مرکب ) کوه بلند. ( ناظم الاطباء ) . بالایی تند و پرنشیب. سخت سراشیب. سخت سرازیر. کوهی با سراشیبی سخت : نگه کرد پرموده او را بدی ...
تندش
تند طبع
تند طبع
تند طبع
تند طبع
تند طبع
A true zero means there is an absence of the variable of interest. In ratio scales, zero does mean an absolute lack of the variable
جد و هزل . [ ج ِدْ دُ هََ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) حقیقت و مجاز. ( از بیهقی ) .
a server of self
غریب حسن . [ غ َ ح ُ ] ( ص مرکب ) آنکه دارای جمال و زیبایی شگفت آور است : شهری غریب دشمن ویاری غریب حسن آنجا چه جای غمزدگان قلندر است . خاقانی .
موسترده . [ س ُ /س ِ ت ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آنکه موی سر و ریش را تراشیده باشد. ( ناظم الاطباء ) . موتراشیده . || قلندر. || کچل و اصلع. ( ناظم ال ...
قلندربچه. [ ق َ ل َ دَ ب َچ ْ چ َ /چ ِ ] ( اِ مرکب ) . آلت تناسل. ( آنندراج ) : به قلندربچه پایین تنش دارد میل طرفه حالی است که بیچاره دلش در کون است ...
قلندربچه. [ ق َ ل َ دَ ب َچ ْ چ َ /چ ِ ] ( اِ مرکب ) . آلت تناسل. ( آنندراج ) : به قلندربچه پایین تنش دارد میل طرفه حالی است که بیچاره دلش در کون است ...
قلندربچه. [ ق َ ل َ دَ ب َچ ْ چ َ /چ ِ ] ( اِ مرکب ) . آلت تناسل. ( آنندراج ) : به قلندربچه پایین تنش دارد میل طرفه حالی است که بیچاره دلش در کون است ...
قلندربچه. [ ق َ ل َ دَ ب َچ ْ چ َ /چ ِ ] ( اِ مرکب ) . آلت تناسل. ( آنندراج ) : به قلندربچه پایین تنش دارد میل طرفه حالی است که بیچاره دلش در کون است ...
قلندربچه. [ ق َ ل َ دَ ب َچ ْ چ َ /چ ِ ] ( اِ مرکب ) . آلت تناسل. ( آنندراج ) : به قلندربچه پایین تنش دارد میل طرفه حالی است که بیچاره دلش در کون است ...
حلاوت داشتن ؛ شیرینی داشتن. شیرین بودن : از حلاوتها که دارد جور تو وز لطافت کس نیابد غور تو. مولوی. این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت عسلی پوشد و ...
بسیارمر ؛ طولانی. دراز : بود زندگانیش بسیارمر همش زور باشد همش نام و فر. فردوسی.
بسیارمر ؛ طولانی. دراز : بود زندگانیش بسیارمر همش زور باشد همش نام و فر. فردوسی.
بسیارمر ؛ طولانی. دراز : بود زندگانیش بسیارمر همش زور باشد همش نام و فر. فردوسی.
nonentity
full - scale
هناهین
هناهین
هناهین
هناهین
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بر آهو سوار شدن . [ ب َ س َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به آهو سوار شدن . کنایه از جلد و شتاب رفتن . ( آنندراج ) : شدند آن هزبران آئین شکار بر اندازِ آهو بر ...
بامبول سوار کردن . [ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حقه زدن . ( فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ) . بامبول درآوردن . شیوه زدن . کلک زدن . رجوع به بامبول و دی ...
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
حقه سوار کردن
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
سوار آب . [ س َ رِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حباب . ( فرهنگ رشیدی ) . کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . ( یادداشت بخط مؤلف ) : سوار باد ...
سوار سیستان . [ س َ رِ ] ( اِخ ) کنایه از رستم زال است . ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) : یا غبار لاشه ٔ دیو سفیدبر سوار سیستان خواهم فشاند. خ ...
پراپخش
پراپخش
زیافت . [ ف َ] ( از ع ، اِمص ) ناسرگی و ناسره شدن . ( غیاث ) . ناسرگی زر و سیم . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زیافت . [ ف َ] ( از ع ، اِمص ) ناسرگی و ناسره شدن . ( غیاث ) . ناسرگی زر و سیم . ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.