پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٠٩٩)
برج بادی ؛ جوزا و میزان ودلو. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی.
برج بره ؛ برج حمل : ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. ببرج بره تاج برسر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد. فردوسی. چو یاقوت ش ...
برج آتشی ؛ حمل و اسد و قوس. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به برج شود.
برج آذری ؛ همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
برج کبوتر ؛ کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. ( منتهی الارب ) . درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتر ...
برج آبی ( اِ مرکب ) ؛ سرطان و عقرب و حوت. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی.
برج ناقوس ؛ برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس ، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است. || محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج ، ابراج. ( صبح الاعشی ...
برج حمام ، برج الحمام ؛ برج کبوتر . کبوترخان. کبوتردان. ( مهذب الاسماء ) : ان علق [ الثعلب ] فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. ( ابن البیطار ) .
برج مسیح ؛ بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. ( انجمن آرا ) . || قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند ب ...
برج کوکنار ؛ غوزه کوکنار. ( آنندراج ) : بر کوه وقارش زیب افلاک ز بی سنگی ز برج کوکنار است. کلیم ( آنندراج ) . بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کر ...
برج قید ؛ در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. ( آنندراج ) . زندان. محبس.
برج درانداختن ؛ بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
برج دریدن ؛ کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) .
آبسردکن/ābsardkon - ها/ اسم: دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن یا خنک نگه داشتن آب آشامیدنی که بیشتر در مکان های عمومی کاربرد دارد. ( صدری افشار ، ...
آبستنی کاذب/ دروغین: تغییرات حاصل از ترشح هورمون های جسم زرد در بدن برخی پستانداران ماده بدون تشکیل شدن جنین. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، ف ...
آبسال /ābsāl - ها/اسم. سالی که در آن بارندگی زیاد است؛ مقابل: خشکسال. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبسال:/ābsāl - ها/ اسم. سالی که در آن بارندگی زیاد است. مقابل خشکسال
آبساب:/ābsāb - ها/: اسم. دستگاه سنگ سنبادهٔ مخصوص جلا دادن و صیقلکاری موزاییک. به همین قیاس: آب صاف کردن. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ ...
آبزیخانه:/ ābzixāne - ها/اسم: آکواریوم، آبزیدان ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
روشنان فلک ( فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. ( از برهان قاطع ) . رجوع به همین ترکیب شود.
چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال : امروزچو روز روشنم شد کاندر همه کار ناتمامم. مجیر بیلقانی.
شهراﷲالمبارک ؛ ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
موبد باستان ؛ موبد پیر. موبد کهن : سرانجام او گشت همداستان بپرسید از موبد باستان. فردوسی.
آبروریزی کردن: سوایی یا بدنامی پدید آوردن ( چرا برای گرفتن ۱۰۰ تومان طلبت این همه آبروریزی می کنی؟ ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارس ...
آبروت کردن: گذاشتن مرغ سربریده در آب داغ برای راحت کنده شدن پرهای او. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروت /ābrut/: اسم. سوختگی. تاول. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی رفتن: شرمسار یا رسوا شدن. ( پیش مردم آبرویم رفت ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را خریدن: از شرمساری و بدنامی او پیشگیری کردن ( تو با آن کارت آبروی ما را خریدی ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را بردن یا ریختن: او را شرمسار و بی اعتبار کردن ( با این رفتارت آبروی ما را بردی. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر ...
آبرو برای کسی نگذاشتن: او را بی آبرو کردن. ( با حرف هایی که زد آبرو برایش نگذاشت. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبدیدگی/ābdidegi/: اسم. وضع یا کیفیت آب دیده بودن. ( کار سخت و زندگی در کوه و دشت موجب آبدیدگی او شد. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ ف ...
صحرای یقین ؛ عالم یقین. ملک یقین : بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا. خاقانی. - امثال : صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده ...
صحرای هموار ؛ املید. ( منتهی الارب ) .
صحرای هند ؛ ملک هند. ملک هندوستان : کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین. خاقانی.
- صحرای غم ؛ ملک غم. وادی غم : آن را مسلم است تماشا بباغ عشق کو خیمه نشاط به صحرای غم زند. خاقانی.
صحرای فلک ؛ عرصه فلک : بگذرند از سر مویی که صراطش دانند پس به صحرای فلک جای تماشا بینند. خاقانی.
صحرای قدسی ؛ کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) : دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش از نفس کل آب و گلش صفوت در ...
صحرای سیم ؛ کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( مجموعه مترادفات ) .
صحرای دل ؛ پهنه دل. عرصه قلب : صحرای دلم هزار فرسنگ آتشکده کاروان ببینم. خاقانی. عقاقیرصحرای دلهاست این دو که سازنده تر زین دوائی نیابی. خاقانی.
صحرای عشق ؛ ملک عشق. میدان عشق. عرصه عشق : خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی.
صحرای آذرگون ؛ صحرای آتشین. صحرای همانند آتش : چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا. ناصرخسرو.
صحرای جان ؛ عالم ارواح. عرصه ارواح : وقت استقبال مهد بخت او قبه در صحرای جان بست آسمان. خاقانی. این عالمی است جافی و از جیفه موج زن صحرای جان طلب ک ...
سر به صحرا نهادن ؛ گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن.
تحلیل مفهومی
نظریه ی انسجام در باب صدق
آبدانک /ābdānak ، - ها/: اسم. هر یک از کیسه ها یا حفره های کوچک شبیه مثانه در بافت های بدن جانداران، حاوی یک مایع ترشحی، آبدان ( صدری افشار ، غلامحس ...
آبخیزداری /ābxizdāri/: اسم. دانش و فن بهره برداری از زمین های حوزه آبریز، پیشگیری از فرسایش خاک، مهار کردن جریان های سیلابی و اصلاح پوشش گیاهی آن. ...
آبخوانداری/ ābxāndāri/: اسم، دانش، فن یا فرایند، شناسایی، بهره برداری و مراقبت از آبخوان ها. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آب خشک کن/ābxoškon/ اسم: کاغذ پرزداری که با آن مرکب و جوهر نوشته را خشک می کنند. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آب حوضی: اسم، [ قدیمی]۱ - کسی که شغلش خالی کردن آب حوض و آب انبار بود ۲ - کارگر موقت خانگی. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )